۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

زندگي در زندان


گفت‌وگو  با محسن پاينده
نگاهي به زندانيان سياسي قبل از انقلاب
مهدي غني: نام زندان همواره تداعي‌كننده خشونت، وحشت، تنهايي، شكنجه و تلخكامي بوده و هست. اما واقعيت اين است كه زندانيان در زندان سال‌ها زندگي مي‌كنند. اين زندگي با تمامي وجوهي است كه زندگي مردم در شرايط عادي يك جامعه از آن برخوردار است. در اين باره كمتر سخن گفته شده و شناخت كمتري در جامعه نسبت به اين سيماي زندان وجود دارد. محسن پاينده از زندانيان سياسي قبل از انقلاب كه بخشي از دوره جواني خود را در دهه 50 تا پيروزي انقلاب در زندان به سر برده اين چهره زندان را نشان مي‌دهد.
***
دستگيري و بازجويي
* در عين حال كه زندان اصولاً محل رنج و ناراحتي است اما با توجه به خلاقيت انسان‌ها و به ويژه زندانيان سياسي كه هدف‌شان تغيير مناسبات اجتماعي سياسي بود، طبعاً آنها تغييراتي در شرايط زندان هم ايجاد مي‌كردند تا براي زندگي درازمدت قابل تحمل شود. اما قبل از ورود به اين مساله ابتدا شما بگوييد از كي تا كي زندان بوده‌ايد و در كدام زندان بوديد؟
من اواخر سال 51 يك بار توسط ساواك در ميدان سرچشمه دستگير شدم و رفتم زندان اوين. آنجا زيرزميني بود كه مرا هم آنجا بردند. آدرس يكي از دوستانم را مي‌خواستند. چون جلوي مغازه پدرم مرا دستگير كردند و آنها متوجه دستگيري من شده بودند. خانواده‌ام مي‌دانستند من كجا هستم، از اين جهت خيالم راحت بود. مدتي انفرادي بودم و فقط بازجويي بود. ولي خيلي آنجا نماندم. تعهد دادم اصغر وصالي را كه آنها مي‌خواستند واقعاً نمي‌دانم كجاست. آنها هم  مرا آزاد كردند. حدود 20 روز بعد اوايل فروردين 52 در منزل بودم. در زدند، كسي هم جز من و بچه كوچك برادرم كه بغلم بود در خانه نبود. از پنجره نگاه كردم ديدم آدم‌هاي ناشناس و مشكوكي هستند. حدس زدم كه ماموران ساواك هستند. مي‌دانستم كه به هر حال از در و ديوار مي‌ريزند داخل خانه و دستگيرم مي‌كنند. رفتم در را باز كردم، گفتند شما آقا محسن هستي؟ گفتم نه من مهدي برادرش هستم. گفتند آقا محسن كجاست؟ گفتم مغازه پدرم است. اگر با او كار داريد آنجاست. رفتند و من در را بستم. منزل ما دو تا در داشت.  بچه را گذاشتم و از آن در فرار كردم. در كوچه ديدم علي‌اكبر كريمي كه قبلاً دستگير شده بود داخل ماشين است و اينها مجدداً همراه او سمت خانه ما برگشتند كه او مرا‌ شناسايي كند كه مرا نيافتند. به يكي از دوستان ماجرا را اطلاع دادم و او گفت يك قراري دارم كه بايد آن را اجرا كنم. من هم با يكي ديگر از دوستان به يك خانه مخفي كه داشتيم رفتيم. غافل از اينكه ماموران بلافاصله آن دوست ما را گرفته بودند و او هم بعد از چند ساعت مقاومت آدرس آن خانه مخفي در ميدان شوش را داده بود. نيمه‌شب آمدند. منزلي بود با 10، 20 تا اتاق كه ما هم يك اتاق داشتيم. آنجا را محاصره كردند كه حتي زني حامله بود و از ترس بچه‌اش سقط شد. ما را دست‌بسته و چشم‌بسته به  كميته مشترك ضدخرابكاري بردند. آن زمان كميته در اين ساختماني كه اكنون موزه عبرت شده، نبود. ساختماني  سه طبقه بود كه اتاق شكنجه‌اش هم داخل همان بندها بود. پشت محل فعلي موزه عبرت بود. يك زيرزمين هم داشت. آن موقع در ارتباط با ما مرحوم آيت‌الله يحيي نوري را هم گرفته بودند. حدود دو ماه آنجا در سلول انفرادي بودم كه چند روزش با مرحوم خسرو گلسرخي بودم. شرايط آنجا خيلي سخت بود. فشار مضاعفش اين بود كه اتاق شكنجه كنار سلول ما بود. صداي شكنجه و فرياد بچه‌ها خيلي آدم را اذيت مي‌كرد. بعد از آنجا اواسط خرداد به زندان قصر منتقل شدم.

مناسبات زندان
* وقتي وارد زندان قصر شديد چه حالي داشتيد و زندانيان چه برخوردي با شما كردند؟
سال آخر دبيرستان بودم كه اين اتفاق برايم افتاد. حدود 21 سال سن داشتم و تجربه اين فشارهاي روحي و رواني را نداشتم و با محيط زندان هم آشنايي چنداني نداشتم. زندان قصر، يك مجموعه‌اي بود تحت عنوان اندرزگاه شماره يك كه شامل بندهاي 1و 7و 8 بود كه به هم متصل بودند و بندهاي 2 و 3 با هم  و بندهاي 4 و 5 و 6 هم با هم بودند. ولي يك زندان شماره 3 و 4 هم داشت كه خارج از آن بود.  شماره 3 شكل مثلث بود كه عموماً بچه‌هاي باسابقه را آنجا نگه مي‌داشتند. كل زنداني‌هاي سياسي قصر در همين دو تا بند بودند. بند ما حدود 200 نفر بودند و حدود 10 تا اتاق داشت كه بعضي از اتاق‌هايش هم خيلي كوچك بود  و به  سختي  در آن زندگي مي‌كردند، به طوري كه عده زيادي در راهروها مي‌خوابيدند. موقع ورود من به زندان چند تا از بچه‌ها سراغم آمدند. يكي  سرم را اصلاح كرد، يكي لباس به من داد و يكي براي حمام راهنمايي‌ام كرد. جايم را مشخص كردند. محيط واقعاً پرنشاط و پرتحركي بود. براي من اصلاً قابل تصور نبود. خيلي جذاب بود. آن موقع هنوز سختگيري نمي‌كردند. رئيس زندان سرگردي بود به نام كميليان كه خيلي با بچه‌ها مدارا مي‌كرد. افسرهاي زندان هم بسيار مودب بودند و برخورد خوبي داشتند. بچه‌ها هم البته با آنها محترمانه صحبت مي‌كردند. بچه‌ها نماينده داشتند و پليس فقط با نماينده جمع صحبت مي‌كرد. زندانيان مذهبي يك نماينده و غيرمذهبي‌ها هم يك نماينده داشتند. معمولاً هم توافق مي‌كردند و مشكلي نداشتند. بچه‌ها نماز جماعت مي‌خواندند و واقعاً بسيار باشكوه بود. در حياط زندان زيلو مي‌انداختيم،  يكي اذان مي‌گفت و يكي پيش‌نماز مي‌ايستاد. گاهي كاظم ذوالانوار يا مصطفي خوشدل مي‌ايستادند و گاهي از روحانيون مثل آقاي بيات زنجاني پيش‌نماز مي‌ايستادند.  خود آنها هم اصرار داشتند اين كار منحصر به يك فرد نباشد. بعد از نماز همه زنجيروار دست هم را مي‌گرفتند و با صداي بلند دعا مي‌خواندند كه صداي بچه‌ها به زندانيان عادي هم مي‌رسيد و آنها هم تحت تاثير اين فضا قرار مي‌گرفتند.

ضوابط و مقررات
* ولي زندگي 200 نفر آدم در يك فضاي محدود خيلي سخت است، به‌خصوص كه پليسي هم بر آنها حكومت كند و هركدام از افراد هم گرايش‌ها و افكار خاص خودش را داشته باشد.
به خاطر تجربه‌اي كه از گذشته مانده بود، بچه‌ها باور داشتند كه اگر بخواهند توسط پليس سركوب نشوند و جمع‌شان متلاشي نشود و تحت فشار نباشند، بايد به ضوابطي تن بدهند و اتحادشان را حفظ كنند. در گذشته مرحوم حاج مهدي عراقي و ديگران زحمات زيادي كشيده بودند و امكاناتي فراهم شده بود ولي همه قبول داشتند كه  اگر اتحاد نداشته باشند، هم به لحاظ روحي صدمه مي‌خورند و هم پليس فشار مي‌آورد. بنابراين همه تحت عنوان كمون يا جمع مشترك به صورت يك جامعه قانونمند و داراي ضوابط زندگي مي‌كردند. بچه‌هاي مذهبي و غيرمذهبي هم به توافقاتي رسيده بودند. از جمله اينكه تمام كارهاي مشترك بايد بين همه تقسيم شود. هر كدام از جريان‌هاي فكري بايد حريم‌هاي هم را حفظ كنند و دخالت در حريم يكديگر نكنند.  يكسري مسائل هم بود كه بايد خارج از ديد پليس و به صورت مخفيانه انجام مي‌شد كه آنها هم ضوابط و مقرراتي داشت. اصول و ضرورت‌هايي را همه‌ پذيرفته بودند. اين ضرورت‌ها اشتغالاتي براي بچه‌ها به وجود آورده بود و ناگزير بايد تقسيم كار مي‌شد.

ورزش
* ‌صبح كه از خواب برمي‌خاستيد چه برنامه‌اي داشتيد؟
خيلي‌ها فكر مي‌كنند بچه‌هايي كه در زندان بودند همه‌اش مي‌خوابيدند، ولي بعد از نماز ديگر هيچ كس نمي‌خوابيد. لباس‌هاي ورزشي مي‌پوشيدند و در دو صف كنار هم داخل حياط مي‌دويدند. البته پنج يا 10 درصد از اين جمعيت يا پيرمرد بودند يا اصلاً سياسي نبودند مثلاً قاچاق اسلحه داشتند يا مريض بودند ولي 90 درصد بقيه چه چپي‌ها چه مذهبي‌ها همه ورزش صبحگاهي مي‌كردند.
* پليس نسبت به  اين ورزش صبحگاهي چه برخوردي داشت؟
پليس اصلاً از اين حركت‌ها استقبال نمي‌كرد، چون دنبال اين بود كه روحيه بچه‌ها خراب شود. اين حركت‌ها به زنداني نشاط مي‌داد. نزديك يك ساعت ورزش جمعي مي‌كردند. نيم ساعتش دو بود كه به رهبري دو نفري كه جلو بودند، انجام مي‌شد. آن دو نفر شمارش مي‌كردند، مثلاً مي‌گفتند يك همه مي‌گفتند يك، دو همه مي‌گفتند دو. گاهي هم در حال ورزش شعار مي‌دادند، طوري كه صبح‌ها ما كل زندان را از خواب بيدار مي‌كرديم. بعد از نيم ساعت كه دو بود نيم‌ساعت ورزش بود. نرمش‌ها مشخص بود و به صورت منظم دسته‌جمعي انجام مي‌شد. حركت‌ها را پزشك‌هاي زنداني تنظيم كرده بودند، حركت‌هاي دست و گردن و كمر و پا و بعد هم حركت‌هاي نشسته كه براي سلامتي بچه‌ها لازم بود به ترتيب انجام مي‌شد. اين حركت‌ها هر كدام يك اسمي داشت. اسامي‌اش را عمدتاً به نام شهدا گذاشته بودند. نرمش كه تمام مي‌شد بعضي‌ها زمستان و تابستان با آب سرد دوش مي‌گرفتند بعضي‌ها هم دوش آب گرم مي‌گرفتند. بعد همه صبحانه مي‌خوردند و سپس مشغول تهيه و پخش غذا مي‌شدند.
* يكي از ابتدايي‌ترين نيازهاي انسان غذاست. هر زنداني صبح و ظهر و شب غذا مي‌خواهد، طبعاً غذا خوردن يك جمع 200 نفري هم مشكلات خاصي دارد. غذاي شما را پليس مي‌داد يا خودتان تهيه مي‌كرديد؟
در يك مقطعي كيفيت غذا آنقدر پايين رفته بود كه صداي زندانيان سياسي درآمده بود. بعد از مذاكرات و مشاجرات با پليس سرانجام بچه‌ها نماينده‌اي براي نظارت بر طبخ غذا گذاشتند. حاج‌آقا عراقي به عنوان نماينده زنداني‌ها معرفي شد. منتها بچه‌ها نخواسته بودند كه نظارت فقط براي خودشان باشد. قرار شد براي كل زندان‌هاي سياسي و عادي حاج‌آقا عراقي نظارت كنند.  از همين جهت حاج‌آقا عراقي در زنداني‌هاي عادي هم خيلي پايگاه داشت و حضورش مثبت بود.
 زندان يك آشپزخانه مركزي داشت كه براي تمام زنداني‌ها غذا درست مي‌كرد. ظهر كه مي‌شد به هر بندي يك ديگ مي‌دادند تا خود زنداني‌ها آن را بين خودشان تقسيم كنند. غذاها هم شامل عدس‌پلو، خوراك، آبگوشت يا لوبياپلو و امثال آن بود.  ساختمان آشپزخانه وسط حياط بود، غذا كه مي‌آمد بچه‌ها سفره عمومي مي‌انداختند. محاسبه كرده بودند كه 10 نفر كارگر براي كل مجموعه 200 نفر نياز است. بنابراين 10 نفر هر روز مسووليت داشتند، از صبح كه بيدار مي‌شدند ديگر ورزش نمي‌رفتند و موظف بودند تدارك صبحانه را ببينند و بعد هم ساير كارها را تا شب انجام دهند. اينها وظيفه‌شان اين بود كه سفره بيندازند و چاي درست كنند. چاي هم در كتري‌هاي بزرگي بود كه آب جوش مي‌آوردند و چاي دم مي‌كردند. ليوان‌ها هم پلاستيكي بود كه قبلاً شسته شده و آماده بود. صبح اول وقت هم نماز جماعت داشتند. البته اين شرايط مربوط به سال 52 در شماره 4 است. سال‌هاي بعد و زندان‌هاي ديگر شرايط ديگري حاكم بود.
* اين 10 كارگر چطوري انتخاب مي‌شدند؟
اولاً اين طور نبود كه اين 10 نفر يك طيف خاصي باشند. بالاترين و باسابقه‌دارترين بچه‌ها هم بايد در اين كارگري شركت مي‌كردند. روحانيون هم شركت مي‌كردند. نه اينكه به زور، خودشان علاقه‌مند و داوطلب بودند. پيرمردها اگر خودشان نمي‌خواستند كارگري نمي‌گذاشتند، ولي اگر خودشان مي‌خواستند كارگر مي‌شدند. آن روز كارگري روز خيلي خوب و مفيدي بود. اين طوري نبود كه افراد از اين مسووليت فرار كنند. ليست داشتند. از بالا شروع مي‌كردند. 10 تا 10 تا پايين به نوبت مسووليت مي‌گرفتند. هر دو هفته يك بار نوبت هر كسي مي‌شد. اينها كارگر غذا و نظافت بند و اتاق‌ها و حياط بودند.
عصر سه روز در هفته ملاقات داشتند. براي ملاقات، بچه‌ها تمام لباس‌هاي تميز و مرتب و شيك‌شان را جلوي در اتاق ملاقات مي‌گذاشتند. هر كسي كه ملاقات مي‌رفت، اندازه خودش را مي‌پوشيد و مي‌رفت ملاقات، دوباره مي‌آمد لباس را درمي‌آورد. بعد از ملاقات مواقعي كه سر شب بود اول نماز مي‌خواندند بعد شام مي‌خوردند. مواقعي كه ديروقت نماز مي‌خواندند شام را چون پليس مي‌آورد و نمي‌شد نگه داري،  و بايد ديگش را تميز مي‌كردند و پس مي‌دادند، كارگرها سفره مي‌انداختند و شام مي‌دادند. شب هم 10 به بعد ساعت سكوت و خواب شب بود.
بهداشت
* 200 نفر در يك محيط كوچكي جمع شوند كلي توليد آلودگي و كثيفي مي‌كند. بهداشت و نظافت زندان چطوري بود؟
همه‌اش بر عهده زنداني بود، جارو داشتيم، تي داشتيم، كارگرهاي نظافت هر روز همه جا را نظافت و شست‌وشو مي‌كردند. اتاق‌ها بر عهده ساكنان آن بود. بندها را تميز مي‌كردند، حياط را جارو مي‌زدند، جاهاي عمومي را تميز مي‌كردند. در ماه يك روز نظافت عمومي بود، كه آن يك روز همه وسايل را از اتاق‌ها بيرون مي‌ريختند و همه جا را تميز مي‌كردند.
ايام عيد هم خانه‌تكاني كلي داشتيم. نظافت عمومي با شور و حال بيشتري انجام مي‌شد. مشاركت بيشتري مي‌شد، چنين نبود كه بچه‌ها منفعل باشند. هر كدام از اين كارها تبديل مي‌شد به يك پروژه بانشاط و روحيه مضاعف.
يك كار ديگر هم لباس‌شويي بود. بچه‌ها لباس‌هاي كثيف‌شان به جز لباس زير را مي‌ريختند يك جا، تشت داشتيم، بچه‌هايي كه نوبت‌شان بود، 10، 15 نفر تشت مي‌گذاشتند لباس‌ها را مي‌شستند و آب مي‌كشيدند و پهن مي‌كردند. يك نفر هم مسوول لباس داشتيم كه هر كسي لباس مي‌خواست مي‌رفت از او مي‌گرفت. هر كسي پيراهن و پيژامه مي‌خواست مي‌رفت مي‌گرفت. آنجا مدل و رنگ و... خيلي مطرح نبود. البته بعدها لباس شستن از صورت جمعي درآمد و هر كس لباس‌هاي خودش را مي‌شست.
* اگر كسي مريض مي‌شد چه كار مي‌كرديد؟
پزشك داشتيم، تعداد زيادي از بچه‌ها پزشك بودند. بچه‌هايي كه عمدتاً از كميته و بازجويي آمده بودند توسط دكترها معاينه مي‌شدند. دارو هم در بند جمع كرده بودند. بچه‌هايي كه مي‌رفتند بهداري زندان و دكتر دارو به آنها مي‌داد، داروها را جمع مي‌كردند. چون براي دكترهاي ما دارو نمي‌دادند. يك سفره هم داشتيم به نام سفره مريض‌ها كه يك نفر مسوول داشت. اين سفره جدا از سفره عمومي بود. فروشگاه در داخل زندان وجود داشت. يكي از زنداني‌هايي كه با پليس ارتباط داشت و مورد اعتماد آنها بود مي‌رفت بيرون جنس مي‌گرفت. بچه‌ها نيازهايشان را سفارش مي‌دادند او مي‌آورد. البته اين مربوط به همان سال‌هاي 52 تا 53 است، بعد كه فشارها شروع  شد ديگر به اين شكل نبود. ملاقاتي كه مي‌آمد مقداري پول مي‌داد.
برنامه‌هاي آموزشي
* در طول روز بچه‌ها چه كار مي‌كردند، چطور وقت مي‌گذراندند؟
وضعيت طوري بود كه  با هر كدام از  بچه‌ها مي‌خواستيم نيم‌ساعت  صحبتي بكنيم، وقت نداشتند. مثلاًً يكي از آنها مي‌گفت ساعت سه يا چهار من نيم‌ساعتي وقت خالي دارم يعني وقت زنداني كاملاً پر بود. يك ساعتش كه ورزش بود. نيم ساعت صبحانه مي‌خوردند، بعد مي‌ديدي اين همه آدم‌هايي كه اينقدر در حال تحرك و فعاليت بودند يكدفعه ساكت شدند. هر كسي دنبال كار خودش بود. 90 درصد از بچه‌ها برنامه‌هاي مطالعاتي داشتند. اين برنامه‌ها هم تقسيم‌بندي داشت. مثلاً اخبار و اطلاعات چند نوع بود. يكي اخباري بود كه در روزنامه‌هاي رسمي بود. اما چون آنجا روزنامه محدود بود، چند نفر روزنامه‌ها را مي‌خواندند و خبرهاي خوبش را درمي‌آوردند و براي بقيه بازگو مي‌كردند. مثلاًً بهزاد نبوي مسوول خبرهاي روزنامه بود. خبرها را دسته‌بندي مي‌كردند؛ اقتصادي، سياسي، اجتماعي و تحليل‌هايي كه روي آنها مي‌شد. مثلاً ما 8 تا 9 صبح با بهزاد برنامه داشتيم، مي‌نشستيم در اتاق با سه نفر ديگر كه آن آدم‌ها همطراز خود من بودند، ايشان اخبار را مي‌گفت. هر كسي در يك اكيپي بود و مسوولي داشت. همين طور به صورت  زنجيره‌اي پخش مي‌شد. خبرهايي هم داشتيم كه از طريق اتاق ملاقات مي‌آمد. آن خبرها از نظر امنيتي حساسيت بيشتري رويش بود و همه نمي‌توانستند آنها را بگيرند. بچه‌هايي كه خانواده‌هايشان هم ارتباطات خاصي با بچه‌هاي بيرون داشتند اخبار و اطلاعات خاصي داشتند.  يك شبكه ديگر و تشكيلاتي  بود كه اين نوع خبرها را مي‌گرفت و پخش مي‌كرد.
ساعت 10 صبح كه مي‌شد همان 10 نفري كه مسوول بودند ميوه و چاي تقسيم مي‌كردند. مي‌ديدي كل زندان شلوغ شد. ميوه‌هايي كه از طريق ملاقات مي‌آوردند همه را جمع مي‌كردند يك‌جا، بعد روزانه توزيع مي‌شد. ميوه‌ها را بچه‌ها مي‌خوردند، بعد دوباره همه مي‌رفتند دنبال كارشان. هر كس يك برنامه ‌مطالعاتي داشت. كلاس‌هاي قرآن دوسه نفره عموماً توسط روحاني‌هايي كه آنجا بودند يا كاظم ذوالانوار برگزار مي‌شد. مصطفي خوشدل كلاس‌هاي نهج‌البلاغه داشت. بعد دوباره وقت نماز ظهر نماز جماعت مي‌خوانديم و بعد ناهار و دو ساعت بعد ناهار استراحت و سكوت داشتيم. در ساعت سكوت هيچ صدايي نمي‌آمد. بعد دوباره كلاس داشتند. خيلي‌ها هم مطالعات فردي داشتند.
مسائل امنيتي
*‌ولي آنجا شما تحت نظارت و كنترل پليس بوديد، چه مي‌كرديد كه آنها حساس نشوند و از كار شما سر درنياورند؟
يكي از بچه‌ها  مسوول سيستم امنيتي آنجا بود. خبرهاي امنيتي را او جمع مي‌كرد و در روابطي كه لازم بود توزيع مي‌شد. مثلاًً او جاسازي‌هايي كف زمين  يا در درها درست كرده ‌بود. مثلاً يك راديوي مخفي داشتيم، راديو عراق و بي‌بي‌سي را بچه‌ها مخفيانه مي‌گرفتند، خبرهاي آنها جمع‌بندي مي‌شد، تحليل مي‌كردند و بعد اين خبرها پخش مي‌شد.
به دليل همان مسائل امنيتي هر كدام از بچه‌ها مسووليت خاصي داشت؛ مسووليت‌هايي كه شايد در فضاي امروزي مسخره به نظر آيد. مثلاًً يكي مسوول ناخن‌گير بود. داشتن ناخن‌گير آنجا غيرقانوني بود. نخ سوزن نبود، چاقو نمي‌دادند، بچه‌ها قاشق‌هاي روحي را آنقدر ساييده بودند تا به صورت تيزي درمي‌آمد. با آنها  كارهايشان را انجام مي‌دادند. اگر پليس اين وسايل ممنوعه را مي‌گرفت مجازات داشت. اين بود كه هر كسي ناخن‌گير مي‌خواست مي‌دانست بايد برود سراغ كي، او ناخن‌گير را پنهان مي‌كرد، هر كس مي‌خواست مي‌رفت مي‌آورد. عده‌اي مسووليت اين قبيل كارها را داشتند. مثلاً يكسري كتاب آنجا علني بود و در اختيار همه بود. يكسري كتاب‌ها هم بود كه در جاسازي بود و مسوول داشت. هر كسي مي‌خواست بايد نوبت مي‌گرفت به آن طرف مراجعه مي‌كرد، مي‌گفت من قرار است اين كتاب را بخوانم، نوبت مي‌داد و كتاب را طرف مي‌گرفت و بعد از هر بار خواندن دوباره به او برمي‌گرداند. اين كتاب‌ها همه جلد ديگري داشتند كه پليس متوجه نشود.  پليس هم داخل زندان يكسري نفوذي داشت. 
مشاغل
* ظاهراً هر كس شغلي در زندان داشته، ديگر مشاغل چه بود؟
مثلاًً چند چراغ خوراك‌پزي داشتيم كه چاي درست مي‌كرديم. يكي  مسوول سرويس كردن اين چراغ‌ها بود. پارچه‌اي وسط هشتي مي‌انداختند، عده‌اي مي‌آمدند فتيله چراغ‌ها را درمي‌آوردند و آنها را تميز  و آماده مي‌كردند، نفت مي‌ريختند و سر جايش مي‌گذاشتند. يا مثلاً آرايشگري لازم بود كه سر بچه‌ها را اصلاح كند. من خودم اول كه رفتم زندان 10 نفر بودند كه اصلاح سر بلد بودند. من خودم در عمرم دست به قيچي نبرده بودم، ولي آنجا آرايشگري ياد گرفتم. استاد شدم. بچه‌ها هم اجازه مي‌دادند روي سرشان كار كنيم تا ياد بگيريم. يكي ديگر از موارد دادگاه‌ها بود. آنها كه زير دادگاهي بودند چندين مرحله كار داشتند. يك دفعه مي‌رفتند پرونده‌خواني، يك دفعه تعيين وكيل، يك دفعه دفاعيه مي‌نوشتند، بعد مي‌رفتند دادگاه اول، دوباره دادگاه دوم. هر دفعه كه مي‌رفتند، سه ساعت مجبور بودند بنشينند تا ماشين بيايد. يكي ديگر از برنامه‌ها ورزش‌هاي فوتبال و واليبال بود كه يكسري مسابقات هم بين خودشان مي‌گذاشتند. رقابت‌هاي جدي ميان بچه‌ها بر سر تيم‌هاي بازي بود. تيم‌ها بر اساس كيفيت بازي شكل مي‌گرفت. مسوول ورزش اينها را دسته‌بندي كرده بود، در واليبال تيمي بود كه اسمش را گذاشته ‌بوديم كركس‌ها، اينها فقط مي‌زدند زير توپ و چيزي بلد نبودند. پيرمرد بودند، آنها هم با هم دو ساعت بازي مي‌كردند و مي‌رفتند. به طور طبيعي در زندان شوخي و تفريح خيلي زياد بود.
مثلاً آنها كه خيلي سياسي نبودند مطالعات فردي مي‌كردند. البته همه براي هم احترام قائل بودند. در چارچوب‌هاي كلي با هم بودند. مثلاً يكي علاقه‌مند به نقاشي بود، مي‌نشست نقاشي و طراحي مي‌كرد. بچه‌هايي كه سواد چنداني نداشتند كلاس‌هاي سوادآموزي داشتند. كساني بودند كه مسن‌تر بودند و زن و بچه داشتند، وقتي از ملاقات برمي‌گشتند خيلي دل‌شان مي‌گرفت. يك عده كارشان اين بود كه مي‌رفتند با اينها شوخي و صحبت مي‌كردند كه از آن فضا خارج شوند.
* اگر كتاب‌ها پاره و خراب مي‌شد چه كار مي‌كرديد؟
بعضي از بچه‌ها كه بيرون كارشان صحافي بود، آموزش صحافي مي‌دادند. عموم بچه‌ها صحافي را ياد گرفته بودند و آن هم به صورت گردشي بود. يعني با نظارت يك نفر به صورت گردشي كتاب‌ها صحافي مي‌شد. چون از اين كتاب‌ها زياد استفاده مي‌شد استهلاكش خيلي زياد بود.
اين مسائل كه مي‌گويم مربوط به كساني است كه  مي‌خواستند در زندان فعاليت سياسي داشته‌ باشند. كساني هم بودند كه نمي‌خواستند موضع سياسي داشته باشند و در برنامه‌هاي جمعي شركت نمي‌كردند.
تفريحات
* ولي اين برنامه‌ها نشان از يك نظم و ديسيپلين خشكي دارد كه براي يك زندگي طولاني خسته‌كننده ‌است، اين طور نيست؟
اولاً كه اين برنامه‌ها خودش براي همه جذاب بود. بعد هم فضا را با شيرين‌كاري‌هاي ديگر تلطيف مي‌كرديم. سعي مي‌كرديم از هر شرايطي براي بالا بردن روحيه و ايجاد نشاط استفاده كنيم. مثلاً حمام داخل زندان نبود، بيرون از بند بود. دو روز در هفته بچه‌ها مي‌توانستند به حمام بروند. دو ساعتي داخل حمام بودند. آنجا جمع مي‌شدند، سرود مي‌خواندند، شعر تركي مي‌خواندند، بقيه جوابش را مي‌دادند. براي بچه‌ها جالب بود چون صف مي‌كشيدند، بيرون را مي‌ديدند و بگو و بخند مي‌كردند و يك تفريحي بود. در طول هفته اگر كسي حمام مي‌خواست، در همان توالت‌ها دوش بود.
يك برنامه تفريح ديگر داشتيم كه خيلي نشاط‌آور بود. يك حوض داشتيم وسط بند چهار، يك روز در هفته تابستان‌ها برنامه حوض‌اندازون بود. تمام بچه‌ها را بدون استثنا مي‌انداختند توي آب. مثلاً روحانيون را با لباس دست و پايشان را مي‌گرفتند مي‌انداختند توي آب. يادم هست يك دفعه همين آيت‌الله بيات را آمدند بيندازند توي حوض، براي اينكه مانع اين كار شود، يك قرآن دستش گرفته بود و مي‌گفت اگر بيندازيد قرآن خيس مي‌شود. سرانجام بچه‌ها طوري ايشان را انداختند كه دستش بيرون از آب بود و قرآنش خيس نشد. پير و جوان همه را مي‌انداختند. اين برنامه‌ها گذشته از اينكه براي خود آدم‌ها شادابي مي‌آورد، يك حالت اتحاد و همبستگي هم داشت.
بازي‌هايي داشتيم كه همه شادي‌آفرين بود. يكي بازي تنوره بود. عده‌اي جمع مي‌شدند همه سرهايشان را مي‌گرفتند روي هم، يك دايره‌اي تشكيل مي‌دادند. عده‌اي از طرف مقابل مي‌پريدند روي اينها، اگر اين دايره از هم باز مي‌شد و شكاف پيدا مي‌كرد، آنها باخته بودند. از اين بازي‌ها و تفريح‌ها خيلي زياد بود. يكي هم بحث چربي‌گيري بود. هر كسي خطايي مي‌كرد، چند نفر روي زمين مي‌خواباندنش و مي‌گفتند تو كم كار كرده‌‌اي، زياد خوردي چربي پيدا كردي، چربي‌هاي شكمش را فشار مي‌دادند، خيلي هم درد داشت، ولي حالت شادابي هم داشت.
يك كار شيرين ديگر خاطره‌گويي بود. وقتي كسي تازه مي‌آمد. چند نفر مي‌رفتند از او راجع به پرونده‌اش مي‌پرسيدند. تا در‌بياورند طرف در چه وضعيتي بوده و چقدر مي‌تواند در اين روابط فعال شود. جايگاهش را ارزيابي مي‌كردند. يكي هم بحث تاريخچه گفتن بود. مثلاً تاريخ مبارزه مسلحانه، تاريخ زندان، تاريخ نهضت‌هاي قبلي.
با وجود همه تفريحات و شادي‌ها كساني كه خارج از چارچوب حركت مي‌كردند يا خطاي امنيتي داشتند، جريمه مي‌شدند. مثلاً طرف مجبور بود روزه بگيرد. اين طور نبود كه هر كسي هر كاري خواست بكند، نظم داشتيم. برنامه سرودخواني داشتيم. يكي از چيزهايي كه خيلي روحيه بچه‌ها را تقويت مي‌كرد، دعاهايي بود كه با نماز جماعت مي‌خواندند و يكي هم سرودهايي كه صبحگاه مي‌خواندند. برنامه سرودخواني براي كساني كه آزاد مي‌شدند يا مي‌خواستند كميته براي بازجويي مجدد بروند، برقرار بود. بچه‌ها همه جمع مي‌شدند و طرف را بدرقه مي‌كردند كه وقتي كميته مي‌رود روحيه داشته باشد. هم نظم بود و هم نشاط.
دوران فشار
* اين شرايط در سال 52 بود. ظاهراً در يك مرحله‌اي اين امكانات را از زنداني‌ها گرفتند؟
اين شرايط بود كه بچه‌هايي كه آزاد مي‌شدند 80 درصدشان دوباره بيرون فعال شده و به زندان بر‌مي‌گشتند. پليس وقتي ديد حركت در بيرون خيلي شدت گرفت و در داخل اين فضا خيلي عميق‌تر شد، فهميد كه اينجا دارند آدم مي‌سازند. سرگرد كميلي كه خيلي آدم خوبي بود را برداشتند و براي كنترل آنجا يك اكيپ خشن خيلي تندي را آوردند. اواخر تيرماه 52 بود. محرري رئيس كل زندان و زماني رئيس زندان ما شد. زماني كه آمد شروع كرد بهانه‌اي گرفت از يكي و فشار را شروع كرد. يك روز نيروهاي نظامي را ريخت داخل زندان شماره 4 تا حاكميت خودش را تثبيت كند. آن موقع بچه‌ها به اين جمع‌بندي رسيدند كه اگر ما جلوي اينها مقاومت نكنيم، تمام دستاوردها را از بين مي‌برند. بنابراين بنا را گذاشتند بر مقاومت، هم بچه‌هاي مذهبي هم غيرمذهبي به اين تحليل رسيده بودند. وقتي پليس حمله كرد و نيروهاي گارد را آورد داخل زندان، تمام دور تا دور زندان روي ديوارها از بالا نيروي گارد گذاشتند و گاز اشك‌آور زدند. بچه‌ها هم شروع كردند.
* بهانه‌اش چه بود؟
دو تا از بچه‌ها را تحت عنوان اينكه سرودخواني راه مي‌اندازند، بردند زير هشت، از نماز جماعت شروع شد كه گفتند نخوانيد. بچه‌ها گوش نكردند. بعد مامورها حمله كردند. آمدند داخل كه بچه‌ها ايستادند. كف حياط همه از اين آجرهاي چهارگوش بود. بچه‌ها آنها را درآوردند و خرد كردند. ماموران پليس سپر و كلاهخود داشتند و خيلي مجهز بودند ولي اينقدر بچه‌ها مقاومت كردند و سنگ زدند كه نتوانستند جلو بيايند، يكي از آنها به يك زنداني به نام مسچي لگد زد كه فتقش تركيده بود. بچه‌ها فرياد مي‌زدند كه اين بايد برود بهداري. سرانجام پليس كه ديد حريف بچه‌ها نمي‌شود، از بند شماره 3 مسعود رجوي و بيژن جزني را به عنوان نماينده فرستادند به عنوان حل و فصل مساله. آنها هم آمدند با كاظم و مصطفي صحبت كردند و به يك توافقي رسيدند و پليس هم نيروهايش را برد و مسچي را هم بردند بهداري. شورش را خواباندند و خودشان رفتند ولي بچه‌ها كه آمدند داخل بند، ديدند در بند تمام وسايل را خرد كرده‌اند، تلويزيون را برده‌اند، كتاب‌ها را برده‌اند. تمام وسايل را تخريب كرده بودند. بچه‌ها دوباره با زحمت وسايل را درست كردند. پليس شرطي گذاشته بود براي پايان شورش كه آجرها را بيايند بردارند ببرند و كف حياط را آسفالت كنند. بچه‌ها قبول كردند و اينها آمدند آجرها را بردند و آنجا را آسفالت كردند. بعد يك روز بچه‌ها كه داشتند صبحانه مي‌خوردند، يكدفعه ريختند داخل زندان، همان جا همه را محاصره كردند و يك عده را بردند انفرادي. قرار بود كتاب‌ها را بدهند كه ندادند. از آن موقع شروع كردند به فشار. من مدتي كميته بودم وقتي برگشتم سرگرد زماني حاكم شده‌ بود. اواخر سال 52 مرا منتقل كردند به شماره‌هاي 4 و 5 و 6. آنجا تقسيم‌بندي كردند، زنداني‌هاي بالاي 10 سال را بردند يك جا، پنج سال را بردند بند‌هاي 2 و 3 و يك سري زنداني را هم بردند بند يك و 7 و 8. در اين فاز جديد مقررات خودشان را حاكم كردند ولي بچه‌ها مقاومت مي‌كردند. مثلاً كارگري برقرار بود، مي‌گفتند اسم كمون را نياوريد، سرودخواني را هم جلو گرفتند. ولي بچه‌ها به طور پنهاني بقيه موارد را ادامه دادند.
* اين امكانات را از اول پليس داده بود يا بچه‌ها خودشان جمع كرده بودند؟
خودشان جمع كرده بودند، همه را بچه‌ها خودشان جمع كرده بودند. كتاب‌ها، لباس‌ها، امكانات پخت و پز همه را يكي‌يكي با مقاومت و مبارزه كسب كرده بودند. اما اول پليس حساسيتي نداشت و سركوب نمي‌كرد. برايشان عادي بود. فكر نمي‌كردند به صورت يك جرياني در‌بيايد و زندان جريان مبارزه بيرون را تدارك كند. ولي وقتي فهميدند حساسيت زيادي روي همه كارهاي بچه‌ها نشان مي‌دادند و فعاليت سياسي داخل زندان خيلي سخت شد.
خاطرم هست وقتي زماني شروع كرد و تصميم گرفته شد مقاومت كنيم، همين روحانيون مثل آقاي موحدي‌ساوجي، آقاي كلانتر، آقاي بيات همه ايستادند و مقاومت كردند و حتي همه اينها را بردند ريش‌شان را زدند. پيوند عميقي ميان روحانيون و ساير بچه‌ها بود و با هم زندگي مشترك داشتند. بعداً اختلافات فكري و سياسي پيش آمد و روابط دگرگون شد. بايد روشنفكران هم تامل كنند كه چقدر در ايجاد آن فضا نقش داشتند.
در روزنامه روزگار 21 بهمن 1389 منتشرشد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر