در سال 1353 شاه ناگهان تصميم گرفت همه مردم ايران را عضو يك حزب سياسي كند. قبل از آن، دو حزب در عرصه سياسي فعال بودند كه هر دو دولتي بودند و سران آن از مسوولان نظام بودند كه در انتخابات مجلس شركت ميكردند و نمايندگان خود را در كرسيهاي مجلس جا ميدادند هر چند مردم در انتخابات شركت نميكردند. احزاب منتقد و مخالف اكثراً غيرقانوني بودند يا رهبرانشان در زندان به سر ميبردند. در اين سال شاه دستور داد آن دو حزب دولتي هم برچيده شده و هر دو يك حزب واحد به نام رستاخيز را راهاندازي كنند و همه مردم هم بالاجبار عضو اين حزب سراسري شوند. اينكه شاه چگونه به چنين جمعبندياي رسيده بود، خود نياز به يك روانشناسي و ريشهيابي تاريخي دارد اما اين امر نشان ميداد او اساساً با وضعيت فكري و رواني جامعه ايران آشنا نيست. يا در بيخبري به سرميبرد يا دچار توهم شديدي شده است.
شاه، در كنفرانس بزرگ مطبوعاتي اعلام موجوديت حزب رستاخيز مردم ايران را چنين خطاب كرد: «به هر حال كسي كه وارد اين تشكيلات سياسي (حزب رستاخيز) نشود، دو راه در پيش دارد؛ يا فردي است متعلق به يك تشكيلات غيرقانوني، يعني بهاصطلاح خودمان تودهاي، و يك فرد بيوطن است. يا اگر بخواهد، فردا با كمال ميل، بدون اخذ عوارض، گذرنامهاش را در دستش ميگذاريم و به هر جايي كه دلش خواست، ميتواند برود چون ايراني نيست، وطن ندارد.»1
استدلال شاه در مورد اين عمل چنين بود كه «تمام اقشار مردم ايران حق دارند در يك حزب واحد حضور داشته باشند و از مزاياي آن، به طور يكسان برخوردار شوند.»2
شاه چنان در ديكتاتوري خود غرق شده بود كه عضويت اجباري يك حزب را براي ملت يك مزيت و موهبت ميشمرد و رسماً اعلام ميكرد هيچ تشكلي خارج از حيطه حاكميت خودش اجازه فعاليت ندارد و اين را هم به عنوان يك كار بزرگ و ارزشمند قلمداد ميكرد: «به هر حال ملت بايد رشد سياسي پيدا كند، چون ما اجازه نميدهيم هيچ گروهي خارج از ضوابط نظام شاهنشاهي تشكلي داشته باشد لذا خودمان چيزي را بهوجود ميآوريم تا همه نيروها زير چتري كه درست ميكنيم، جمع شوند و فعاليت نمايند.»3
در همان زمان شاه دستور داد عدهاي بنشينند و براي اين حزب دستساز شاهنشاه فلسفهبافي كنند و يك مرامنامه و تئوري براي آن بسازند. بعد از مدتي نيز اين كار انجام شد و چند تن از ماركسيستهاي بريده و پشيمان با منطق ديالكتيك فلسفهبافي كرده و با آسمان و ريسمان بافتن فلسفه ديالكتيكي نظام شاهنشاهي و حزب رستاخيز را تدوين كردند. جالب اين بود كه منطق ديالكتيك بر اساس اصل حركت و تضاد هرگونه ثبات و مطلقيت را نفي ميكرد. حال چگونه سلطنت شاهنشاهي كه به قول خودشان 2500 سال بر اين سرزمين حكومت كرده بودند با آن تبيين ميشد خود حكايت مضحكي بود. روزنامهاي هم با نام رستاخيز منتشر شد كه ارگان اين حزب بود. در تمامي ادارات و سازمانها كارمندان بايد عضو رسمي حزب ميشدند.
ادعاهاي شگفتي كه درباره عملكرد شاه ميشد، شنونده و خواننده را منزجر ميكرد درحالي كه اگر اين تبليغات غيرواقعي صورت نميگرفت چه بسا نفرت كمتري در جامعه نسبت به حكومت شكل ميگرفت. به عنوان مثال حزب رستاخيز در جزوهاي با عنوان «فلسفه انقلاب ايران» اعلام كرد: «شاهنشاه آريامهر مفهوم طبقه را از ايران ريشهكن كرده است و براي هميشه به مسائل طبقه و مبارزه طبقاتي پايان داده است.»
در همان كتاب آمده است: «شاهنشاه فقط رهبر سياسي ايران نيست، او در درجه نخست آموزگار و رهبر انديشه معنوي است كه نهتنها جاده، پل، سد و قنات براي ملت خود ميسازد، بلكه روح، انديشه و قلب مردمش را نيز هدايت ميكند.»4
شاه نيز در مصاحبهاي با كيهان بينالمللي گفته بود: فلسفه اين حزب بر ديالكتيكهاي اصول انقلاب سفيد مبتني بوده است و در هيچ جاي دنيا چنين پيوند نزديكي ميان رهبر و مردم وجود ندارد و «هيچ ملت ديگري به فرماندار خود چنين اختيار تامي نداده است.»5
اين در حالي بود كه اين اختيارات تام را قانون اساسي مشروطه هم تاييد نميكرد. در قانون اساسي مشروطه شاه بايد سلطنت كند و يك مقام تشريفاتي و ناظر بود و حق دخالت در امور اجرايي را نداشت؛ همان چيزي كه دكتر مصدق در دوران حكومتش به شاه توصيه كرد. اما شاه به تدريج همه اركان كشور را دراختيار گرفت و اين را هم هديه ملت ميشمرد.
جالب اينجاست كه يك نفر از هموطنان به نام سعيد... كه معلم ساده مدرسه بود براساس اظهار رسمي شاه براي گرفتن گذرنامه مراجعه كرده و گفته بود من نميخواهم عضو حزب رستاخيز شوم و بنا به گفته شاه ميخواهم به خارج بروم.
ساواك او را دستگير كرده و به زندان آورد. بعد از مدتي بازجويي و شكنجه كه تو با چه كساني ارتباط داري و انگيزهات چيست، او را به دادگاه فرستادند و به جرم مخالفت با رژيم شاهنشاهي به 15 سال زندان محكوم كردند. وي در سال 1355 در زندان قصر بود و به شدت ناراحت و عصبي شده بود. دائم به افسر زندان اعتراض ميكرد كه چرا مرا نگه داشتهايد. يك بار هم در حياط زندان سيلي محكمي به گوش سرگرد زماني رئيس زندان زد كه او را به انفرادي بردند و كتك مفصلي زدند. جرم او در واقع اين بود كه اظهارات رسمي شاه را باور كرده بود.
پينوشتها:
1- روزنامه كيهان، ش 9506 (12/12/1353)
2- همان جا
3- همان جا
4- حزب رستاخيز، فلسفه انقلاب ايران، تهران، 1355
5- Interview with the Shah-in- Shah Kayhan International, 10 November 1976
skip to main | skip to sidebar
در روزنامه روزگار منتشرشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر