۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

بودن؟

یکی می گفت اصلا" من نمی فهمم من برای چی زنده ام، برای چی مرا به این دنیا آورده اند؟ پاسخش دادند برای همین که به این سئوال فکرکنی!
یکی از بچه ها به مادر و پدرش می گفت شما اصلا" مرا برای چی به دنیا آوردید، از من سئوال کردید؟ پدرش گفت: والا خیلی صدایت کردیم، تا بپرسیم راضی هستی یا نه، ولی تو هیچ جوابی ندادی। ما هم فکرکردیم سکوت علامت رضاست، مخالف بودی اقلا" یک نه می گفتی!
یکی هم پیش رفیقش درد دل می کرد که این چه دنیایی است، سی سال است من کار می کنم این شکم وامانده می خورد।رفیقش گفت غصه نداره، سی سال بعد را قرار بگذار برعکس بشه।
اریش فروم می گوید بعضی ها هستند بخاطر این که چیزی دارند اما بعضی ها هستند بخاطر بودنشان
در تورات کتاب پیدایش هم آمده است که یکی از خلایق پرسید یهوه (خدا) چیست؟ جواب آمد که: "آن است که هست"

جا به جایی حکومت و اپوزیسیون

درهمه حکومت ها منتقدان و معترضانی هستند که به عنوان جریان اپوزیسیون به طرق مختلف می کوشند مردم را در مقابل حاکمیت قراردهند. به آنها ثابت کنند که حاکمیت نمی تواند مطالبات آنها را پاسخ داده و اساسا" به فکر آنها نیست. در مقابل حکومتگران می کوشند برای مردم توضیح دهند که درعین تلاش و کوشش بایستی به شرایط و امکانات توجه کرد، محدودیت های داخلی و خارجی را درنظرداشت و توقع نداشت که یک شبه همه مطالبات قابل پاسخگویی است.

آنچه امروز به نام انقلاب مخملی در ایران نام گرفته است نیز در همین مکانیسم می گنجد. مخملیان بدون اینکه دست به اسلحه برند یا به کودتا و جنگ بیندیشند تلاش می کنند خود مردم را به مقابله با حکومت بکشانند و با بالابردن مطالبات آنها و آشکارکردن ناکارایی دولت نارضایتی را تشدید و تحریک نمایند.

اما درایران این روزها شاهد پدیده دیگری هستیم که با قواعد سیاسی و عقلانی بشری قابل تبیین نیست. با کمال شگفتی دراینجا این مخملیان نیستند که مطالبات مردم را دامن می زنند بلکه رئیس حکومت در هر دیدار مردمی وعده ها و شعارهایی می دهد که انتظار می رود از دهان اپوزیسیون شنیده شود.

دریک سخنرانی به مردم فقیر وعده می دهد که شما هم باید مثل شمال شهری ها از امکانات و رفاه برخوردارباشید. در یک جا گفته می شود یارانه باید به شما داده می شد اما مجلس مانع شده است. در هرشهری وعده هایی از رونق کسب و کار، آبادانی و رفاه و رفع بیکاری و اجرای صدها پروژه داده می شود بی آن که به مراحل اجرایی و محدودیت های مالی و مهندسی آن توجه شود.

هرچند در آستانه انتخابات رسم است کاندیداها وعده می دهند و مردم هم می دانند که چنین رسمی هست و چه بسا این وعده ها در عمل به ضد خود تبدیل شود، اما مقام ریاست جمهوری هرچند خود کاندیدای انتخابات است اما اکنون به عنوان یک مقام رسمی و دولتی با مردم سخن می گوید. وعده های او برای مردم نوعی مشروعیت یافتن این مطالبات تلقی می شود و آنها این خواسته ها و وعده ها را حق خود دانسته و حکومت را موظف به انجام آنها می دانند. در این وضعیت چنانچه دولت- هرکس باشد- قادر به تحقق این وعده ها نباشد که نیست درمقابل مطالبات متراکم و تحریک شده مردمی قرار می گیرد که بالاترین مقام اجرایی آنها را مشروعیت بخشیده است. کدام اپوزیسیونی بهتر از این می تواند فاصله مردم و حاکمیت را تشدید کند؟

آیا این نوع رفتاردر جهت منافع ملی ماست؟

چاپ در روزنامه اعتماد، سه شنبه 8/2/88

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

فرق آدم ها چیست

گاهی فکر می کنم من درست تر از دیگران می فهمم و چقدر مسائل مهمی را من می دانم که به ذهن دیگران نرسیده است। اما وقتی دقت می کنم می بینم مثل اینکه دیگران هم نسبت به من همینطور فکر می کنند. پس ما با هم چه فرقی داریم؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

وقتی پادشاه دیالکتیکی می شود

وقتی واژه دیالکتیک را می بینید طبیعی است که به یاد کارل مارکس، ولادیمیرایلییچ لنین و ژوزف استالین بیفتید. مفاهیم تضاد و مبارزه طبقاتی و تز و آنتی تز در ذهنتان زنده می شود. در تاریخ سیاسی و فرهنگی ما هم دیالکتیک چنین پیشینه ای دارد. این واژه بیشتر مورد توجه گروه های مارکسیستی و برخی نواندیشان دینی بوده است. اما کسی با این واژه یادی از سلطنت و پادشاهی نمی کند و نسبتی با آن نمی یابد. در حالی که محمدرضاشاه هم زمانی به دیالکتیک گرایش پیدا کرد و علاقمند شد فلسفه شاهنشاهی براساس دیالکتیک برایش بنویسند. علاقه شاه به دیالکتیک خود داستانی شنیدنی دارد:

سیستم تک حزبی

تا قبل از سال 1353 دو حزب دولتی درایران وجود داشتت. یکی حزب مردم به رهبری اسدالله علم که مدتی نخست وزیر و وزیردربار بود. یکی هم حزب ملیون به رهبری دکترمنوچهراقبال که او هم در دوره ای نخست وزیربود. این حزب بعد ها جای خود را به حزب ایران نوین داد. اما درسال 1353 محمدرضاشاه بنا به ملاحظاتی تصمیم گرفت این دو حزب را در یک حزب واحد ادغام کرده و سیستمی تک حزبی را بنیان نهد. حزب رستاخیز به عنوان تنها حزب حاکم به دستور شاه در اسفندماه 1353 موجودیت خود را اعلام کرد. مطابق دستور شاه همه کارمندان و شهروندان به نحوی باید با این حزب در ارتباط باشند. او اعلام کرد اگر کسی نمی خواهد عضو حزب رستاخیز شود، نشان می دهد به ایران علاقمند نیست. اما آزاد است که به هر کشور دیگری می خواهد برود.

سال 54 زندانیان سیاسی زندان قصر شاهد حضور فردی درمیان زندانیان بودند که به 15 سال حبس محکوم شده بود. اتهام او این بود که پس از این نطق شاه، درخواست کرده بود که من نمی خواهم عضو حزب رستاخیز شوم بنابراین به من پاسپورت بدهید از ایران بروم. او را دستگیرکرده به ساواک برده بودند و پس از بازجویی و پذیرایی مفصل او را به دادگاه فرستاده و محکوم کرده بودند.

انقلاب سفید وفلسفه اش

اما ماجرا به همین جا تمام نمی شود. شاه علاوه برتشکیل حزب رستاخیز که مرامنامه اش دفاع از اصول انقلاب سفید شاه بود برآن شد که برای انقلاب سفید خود یک فلسفه تدوین کند. او برنامه هایی را که درسال 1342 اعلام کرد و به رفراندوم گذاشت به نام اصول انقلاب سفید نامیده بود. انقلاب سفید شاه در ابتدا شامل شش اصل می شد که عبارت بودند از: اصلاحات ارضی، ملی کردن جنگل ها، فروش سهام کارخانجات دولتی، سهیم کردن کارگران در سود کارخانجات، شرکت زنان در انتخابات، تشکیل سپاه دانش. از آن پس تمام برنامه های کشوری در چارچوب این اصول و تحت الشعاع آنها دیده می شد. شاه درسال های بعد نیز چند اصل براین اصول افزود. کتابی به نام انقلاب سفید نیز در سال 1345 منتشر کرد که در دبیرستان ها به صورت درس اجباری درآمد.

درسال 1354شاه به این فکر افتاد که برای این انقلاب سفید خود فلسفه و تئوری تهیه کند و آن را تبدیل به یک دکترین نماید. او درحالی که در تبلیغات سیاسی اش مبارزین مسلمان را بخاطر به کارگیری منطق دیالکتیک مارکسیست اسلامی نامیده بود، به نزدیکان خود اعلام کرد که مایل است فلسفه انقلاب سفید براساس منطق دیالکتیک مدون شود. اما کمترکسی از دولتمردان با دیالکتیک آشنایی داشت. تنها راه این بود که ازکسانی استفاده کنند که قبلا" در زمره مبارزان مارکسیست بوده اند. قرعه فال به نام کورش لاشایی افتاد.

کورش لاشایی

کورش لاشایی اهل لنگرود در دوران ملی شدن صنعت نفت و کودتای 1332 جذب گروه های ملی از جمله حزب ایران شد. دو سال پس از کودتا برای ادامه تحصیل به آلمان رفت. در آنجا نیز وارد فعالیت های سیاسی شد. درجریان تشکیل کنفدراسیون دانشجویان خارج ازکشور نقش داشت. در آنجا با فعالان حزب توده از جمله نورالدین کیانوری آشنا شد و جذب مارکسیسم گردید. پس از مدتی در اعتراض به مشی این حزب، همراه چند تن دیگر از جمله پرویز نیکخواه دست به تشکیل سازمان انقلابی حزب توده زد. این سازمان به مشی مسلحانه علیه رژیم شاه اعتقاد داشت. کورش برای کسب آموزش های لازم چند سفر هم به چین رفته بود و با رهبران وقت چین مثل چوئن لای و مائو نیز ملاقات هایی کرده بود. پس از چندین سال فعالیت در خارج کشور، پاییز سال 1351 با اعتقاد به این که رهبری مبارزه باید در داخل کشور باشد، به ایران بازگشت. پس از مدتی دستگیرشد. او بعد از شکنجه شدن و ضمن بازجویی نسبت به مبارزات گذشته خود اظهار ندامت کرده و حاضرشد طی یک مصاحبه تلویزیونی تغییرموضع خود را اعلام کند و همین کار را هم کرد. پس از آن به همکاری با رژیم روی آورد هرچند ساواک نسبت به او اعتماد کامل نداشت. با این پیشینه بود که در سال از او برای تدوین فلسفه انقلاب بر اساس دیالکتیک دعوت شد. وی پس از انقلاب در گفت وگو با حمید شوکت خاطرات خود رابازگو کرده است.

تدوین فلسفه دیالکتیک انقلاب

لاشایی ماجرای دیالکتیک شاهنشاهی را چنین بیان می کند:

"ازهویدا نخست وزیر نامه ای دریافت کردم که مرا به کاخ نخست وزیری دعوت می کرد. در نامه که لحن رسمی، اما دوستانه داشت دلیل این دعوت قید نشده بود. چندی بعد در تاریخ مقرر به دیدار هویدا رفتم. ...

به گرمی از من استقبال کرد و گفت با پدرم دوستی دارد که گمان می کنم این مطلب را بیشتر به رسم تعارف ابراز میکرد وبین آنها دوستی وجود نداشت. او پس از این تعارفات اضافه کرد که به فرمان شاه قراراست عده ای از روشنفکران و کارشناسان را جمع کند و آنها وظیفه دارند فلسفه ی دیالکتیک انقلاب را تدوین کنند. منظور از انقلاب، همان انقلاب سفید بود که گاه از آن به عنوان انقلاب شاه و مردم یاد می شد".1

اما این که درآن میان چرا سراغ کسی رفته بودند که تا سه سال قبل علیه رژیم مبارزه می کرد پرسشی بود که کورش به آن چنین پاسخ داده است:

"شاید به خاطر همین لفظ دیالکتیک که به نوعی به مقوله های فلسفی چپ مربوط می شد و فکر می کرد در این زمینه صاحب نظر هستم. به هر دلیلی که بود از من خواست تا در کار تدوین دیالکتیک انقلاب شرکت کنم و پذیرفتم. چندی بعد به همین منظور جلسه ای تشکیل شد که در آن من، ناصریگانه، شاپورزندنیا، حسین نصر، احمدفردید، احسان نراقی، عنایت الله رضا، و محمد باهری و چندنفر دیگر که نامشان در خاطرم نمانده است شرکت داشتیم. قرار شد چون هویدا خیلی گرفتاراست، باهری جلسات را که هفته ای یک بار در دفترکارش تشکیل می شد اداره کند. بدین ترتیب شروع کردیم به تدوین فلسفه دیالکتیک انقلاب"2

باهری در آن زمان معاون اول اسدالله علم وزیردربار بود. او نیز پیشینه ای چون لاشایی داشت. وی درجوانی سابقه همکاری با حزب توده داشت و بعد ها به همکاری با رژیم روی آورد. او نیز ماجرای دیالکتیکی شدن شاه را بازگو کرده است: "شاه اصرارداشت که این فلسفه براساس اصول دیالکتیک تنظیم بشود. برای همین چند نفر که دیالکتیک بلد بودند مثل دکترلاشایی، شاپورزندنیا، و چند نفر دیگر آمدیم و نشستیم و شروع کردیم به تدوین اصول این انقلاب. شاید یک هزارساعت کارکردیم. شب و روز کار می کردیم. یک متن خیلی صحیحی تدوین شد و آنجا دیالکتیک به عنوان یک سنت الهی تدوین شد. برای که این که نمی خواستیم دیالکتیک را به عنوان یک متد ماتریالیسم معرفی کنیم. آخر تحولی که در حامعه پیدا می شود تحولی که در طبیعت پیدا می شود این تحول در واقع اسمش را باید گذاشت سنت دیگر. این سنت هم سنت خدایی است".3

لاشایی:"سرانجام پس از مدتی بحث متنی تهیه شد. اما رفته رفته کسانی که به نظر می رسید جزو اطرافیان هویدا هستند در جلسات ما کمتر شرکت می کردند. حسین نصر و احسان نراقی گاه می آمدند و سری می زدند....جلسات اغلب با شرکت من، عنایت الله رضا و شاپور زندنیا تشکیل می شد. فرد دیگری نیز که به دربار رفت و آمد داشت و معلم مذهبی ولیعهد بود در این جلسات به عنوان متخصص امور مذهبی شرکت می کرد که متأسفانه نامش را به خاطر ندارم. وظیفه اش این بود تا مواردی که با جنبه های مذهبی جور در نمی آید یادآوری کند. ..سرانجام متنی تهیه کردیم و این متن در اختیار هویدا قرارگرفت. مدتی گذشت تا این که با خبرشدیم آن متن مورد قبول همه نیست. به نظر می رسید گروهی که با هویدا بیشتر نزدیک بود با آن مخالفت کرده است"(لاشایی، ص 269)

تضادهای درونی

گروه لاشایی پس از ساعت ها کار فکری و بحث و تبادل نظر توانسته بودند به نحوی با منطق دیالکتیک مطالبی سرهم کرده و اقدامات شاهنشاهی را با آن تفسیر و توجیه کنند و چنان نمایش دهند که شاه براساس یک فلسفه منسجم و عقلانیت و قانونمندی های آفرینش اصول انقلاب خود را اعلام کرده است. در حقیقت تلاش کرده بودند شاه را صاحب یک مکتب فلسفی و فکری نشان دهند که مبتنی بر منطق دیالکتیک برنامه های عملی مترقی ای را به اجرا در می آورد. دیالکتیک برخلاف منطق ارسطو که بر ثبات و سکون مبتنی است منطق حرکت و تغییراست. شاه نیز می خواست افکار عمومی را متقاعد کند که اصول انقلاب سفید در جامعه ایران تغییر و تحولی بزرگ ایجاد خواهدکرد. اما در مقابل گروه لاشایی که زیر مجموعه اسد اله علم بودند گویا جناح دیگری قد علم کرده بود:

"سربسته گفتند با آن متن موافق نیستند و در جلسات هم شرکت نمی کردند تا بدانیم مخالفتشان بر چه پایه ای است. مدتی گذشت و این وضعیت همچنان ادامه داشت تا این که گفتند کار به این ترتیب پیش نمی رود و بهتراست خود اعلیحضرت درباره ی آن اظهارنظر کنند. پس قرارشد در حضور شاه آن متن به بحث گذاشته شود. هویدا قبلا" متن تهیه شده را در اختیار شاه قرار داده بود".ص 270

نظرشاه فصل الخطاب است

جلسه ای در کاخ نیاوران ترتیب می یابد تا تدوین کنندگان فلسفه انقلاب نتیجه کار را برای شاه توضیح دهند. اما در این جلسه افراد جدیدی نیز دعوت شده بودند. کورش لاشایی چنین می گوید:" نکته ای که عجیب بود، علاوه برکسانی که از آغاز در جریان تدوین آن متن شرکت داشتند، کسان دیگری چون منوچهرآزمون نیز به آن جلسه دعوت شده بودند. باهری با دیدن آزمون رو کرد به من و گفت: سازمان امنیت هم آدم خود را فرستاده است".

اما منوچهرآزمون هم تاحدی پیشینه ای مشابه باهری و لاشایی داشت. او در سال های پس از شهریور 1320 به حزب توده پیوسته بود. او چنان جذب تفکرات مارکسیستی شد که وقتی برای ادامه تحصیل به خارج کشور رفت به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی پیوست که علیه رژیم پهلوی مبارزه می کردند. اما پس از چندی که به ایران بازگشت تغییر رویه داد و نه تنها مخالفت با رژیم را به کناری نهاد، وارد دستگاه شد و پست و مقام های بالایی کسب کرد و فردوست او را کارمند ساواک معرفی کرده است.

جالب اینجاست که باهری و آزمون با سابقه مشترک و حتی مسیرمشترک و سرانجام مشترک باز هم نسبت به هم هیچ اعتمادی ندارند و درمقابل هم احساس نا امنی می کنند.

لاشایی:"وقتی وارد سالنی که جلسه درآن تشکیل می شد شدیم، هویدا و گروهش در یک سمت، پشت میز مستطیلی که در وسط سالن قرارداشت نشستند و باهری و گروهش هم در سمت دیگر. سپس شاه وارد شد و درصدر، بالای میز نشست".

به گفته لاشایی دراین جلسه هویدا، احسان نراقی، عاملی وکیل مجلس، حسین نصر، ناصریگانه، رئیس دیوان عالی کشور، زندنیا، باهری، عنایت الله رضا، آزمون و یکی دو نفر دیگر حضور داشتند. قبل از ورود به سالن باهری که حدس می زد ساواک درصدد است برای لاشایی پاپوشی بدوزد و دردسری درست کند، درگوش او آهسته می گوید: پیش از شروع جلسه مجیزی بگو و از شاه تعریف کن.

لاشایی نیز نصیحت باهری را به گوش گرفته و موقع ورود شاه که همه به احترام او از جا برخاسته اند از وی اجازه گرفته و در حالی که ایستاده است می گوید:"تا کنون افتخار نداشته ام از شاهنشاه به خاطر آن که مرا بخشیده و جانم را نجات داده اند تشکرکنم. من مدیون اعلیحضرت می باشم و در خدمت هستم".

بقیه ماجرا را بهتراست از زبان خود لاشایی بشنویم:" پس از صحبت من، باهری متنی را که تهیه کرده بودیم خواند و به دنبال سخنان باهری، منوچهرآزمون از شاه اجازه گرفت و حمله شدیدی به من کرد. با حمله آزمون و مطالبی که عنوان کرد، به نظرمی رسید از مدت ها پیش خود را برای آن جلسه آماده کرده است. آزمون با اشاره به متنی که از جانب ما تهیه شده بود گفت: این متن، متنی مارکسیستی است که درقالب نظام شاهنشاهی عنوان شده است و دراصل قصد تخریب دارد و حمله کرد به مقوله دیالکتیک انقلاب. یکی دو نفر هم با تکان دادن سر، حرف های او را تأیید کردند.

...پس از سخنان آزمون، عنایت الله رضا وقت گرفت و شروع کرد به این که در عرفان هم دیالکتیک وجود دارد و این مقوله فقط به مارکسیسم مربوط نمی شود و به چند متن فلسفی که از قدیم در ایران موجود بود اشاره کرد. آن گاه نتیجه گرفت که آن متون نیز همگی براساس اصل دیالکتیک تنظیم شده اند و ربطی به مارکسیسم ندارند".

تضاد دیالکتیک و ولیعهد

" جلسه شلوغ شد. باهری اجازه خواست و هنگامی که نوبت به او رسید گفت: قربان، جان نثار سرم را به گرو می گذارم که این متن ربطی به مارکسیسم ندارد" و مشغول دفاع از آن متن شد. دراین جا شاه یک مرتبه از کوره در رفت و رو کرد به هویدا و با عصبانیت گفت: این چی می گه؟".

درهرصورت منطق دیالکتیک همه پدیده ها را نسبی و در حال گذار و تغییر می بیند. در دل هرچیز(تز) ضد خودش (آنتی تز) پرورده شده و پس از طی مراحل تکاملی، آنتی تز بر تز غلبه کرده و با نفی آن خود به واقعیتی فراتر(سنتز) تبدیل می شود. اما سلطنت موروثی و شعارهای جاوید شاه پدیده ای نسبی و گذرا نبودند. طبیعی بود که نظام پادشاهی که بر ثبات و ایستایی مبتنی است با منطق دیالکتیک همنوایی نداشته باشند. شاه ضمن تکیه بر سلطنت موروثی و باستان گرایی و مطلق گرایی، می خواست خود را مترقی و مدرن جلوه دهد. اما گویا فکر این را نکرده بود که از دیالکتیک ماهیتا" تغییر و نفی ثبات و سکون و مطلقیت درمی آید و با جاودانگی نظام پادشاهی همخوان نیست.

لاشایی: "دیگرصدا ازکسی در نمی آمد. ..یکی دو نفر دیگر خیلی محتاطانه مطالبی را عنوان کردند و باز مسأله دیالکتیک انقلاب عنوان شد که شاه با حالتی برافروخته گفت: پس تکلیف ولیعهد چی می شه؟"

جلسه ای که یک ساعت و نیم طول کشیده بود تا بر اساس دیالکتیک انقلاب شاه تبیین شود بی سرانجام به پایان رسید. شاه به هویدا دستور داد به مسأله رسیدگی کرده و ببیند کدام طرف حق دارد. موقع بیرون آمدن از جلسه باهری در گوش لاشایی می گوید: نزدیک بود سرمان برباد رود.

به این ترتیب جلسه فلسفه دیالکتیک انقلاب به پایان می رسد. درحالی که لاشایی هم بعد از این جلسه گیج و مبهوت مانده بود که پس اصرار شاه بر اینکه حتما" دیالکتیک انقلاب شاه و ملت تدوین شود از کجا نشأت گرفته بود.

ناگفته نماند درهمان دوران مطلبی به عنوان فلسفه دیالکتیک انقلاب در مطبوعات منتشرشد که به نحوی با استفاده از واژگان دیالکتیک تلاش بیهوده ای کرده بود تبیینی از انقلاب سفید شاه ارائه کند اما کسی پیگیرآن نشد.

1- " حمیدشوکت، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران، نشراختران، 1381، ص268

2- همان، ص 269

3- همان، ص273 نقل از تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد.

چاپ شده در روزنامه اعتماد، یک شنبه 30فروردین 1388

مالک و مستأجر

یکی مالک خانه بود ولی مخش را اجاره داده بود.

همسایه ما سال هاست مستأجر است اما همچنان مالک اراده اش است.

یارو صاحب یک برج بیست طبقه است اما اراده اش را هر روز به چیزی اجاره می دهد.


۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

بس گفتم زبان من فرسود نگاهی به اندیشه سیاسی فروغی(ذکاء الملک)

محمدعلی فروغی(1254- 1321) یکی از اهالی فرهنگ و سیاست در دوران معاصر کشورماست که تصویرهای گوناگونی از او وجود دارد. برخی او را از اعضای فراماسون و از شخصیت های انگلوفیل می شمرند که همواره مجری سیاست های بیگانه بوده است. حسین فردوست از او به عنوان رئیس لژ فراماسونری ایران، واسطه انگلیسی ها با رضاخان، عامل به قدرت رسیدن رضاخان و پسرش محمدرضاشاه معرفی کرده است. همچنین در جلد دوم کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوی فروغی به عنوان شخصیتی کاملا" وابسته به انگلیس و عامل آنها معرفی شده است(صفحات 35 تا 45) اما زمستان سال گذشته کتابی چاپ شد با عنوان "مقالات فروغی" که زاویه دیگری برای شناخت این شخصیت ایرانی می گشاید. این کتاب در دوجلد مجموعه ای از مقاله ها، نامه ها و یادداشت های محمدعلی فروغی(ذکاء الملک) را دردسترس خوانندگان قرارداد. این مقالات که هرکدام مربوط به موضوعی خاص و در زمانی خاص نگاشته شده است می تواند خواننده را با حال و هوای آن روزگار نگارنده آشناکند. ضمن این که به دلیل خصوصی بودن نامه ها خواننده می تواند با دقت در محتوای آنها به اندیشه های باطنی و خلقیات واقعی فروغی پی ببرد. از این رو این مجموعه دو جلدی که جلد سومی نیز در پی خواهد داشت ارزشی ویژه پیدا می کند.

از جمله در جلد اول کتاب مطبی از فروغی چاپ شده است با عنوان "ایران در 1919 میلادی" که نامه فروغی از فرنگ به ایران است.

این نامه در شرایطی نگاشته شده است که جنگ بین الملل اول به پایان رسیده، کنفرانس صلح در پاریس شروع به کار کرده و فروغی همراه هیأتی به ریاست مشاورالملک انصاری از سوی دولت ایران به این کنفرانس اعزام شده است. این دوران با قدرت گرفتن رضاخان و آغاز ورود او به صحنه سیاست همزمان است.

مطلع نامه نشان می دهد که فروغی در این نوشته مکنونات قلبی خود را نوشته نه این که مطالبی دیپلوماتیک یا از روی مصلحت نگاشته باشد:

" این مشروحه را برای اطلاع خاطر دوستان صدیق می نویسم. انتشار این مطالب البته هرچه بیشتر بهتر؛ اما بطوری که معلوم نشود از طرف ما نوشته شده و رعایت احتیاط لازم نیست سفارش کنم. هرگاه مقتضی و لازم بود که بعضی از رجال هم مطلع شوند و بخوانند البته بعد از حصول اطمینان خاطر باید بشود که به عملیات ما درانیجا لطمه وارد نیاید".1

پایان جنگ و تشکیل کنفرانس صلح

امپراطوری آلمان در 11 نوامبر 1918 در جنگ جهانی اول شکست خورد. سپس در محلی در شمال فرانسه با متفقین پیروز قرارداد ترک مخاصمه امضا کرد. پس از آن دول پیروز برآن شدند برای تقسیم مجدد مناطق تصرف شده و حل و فصل مناسبات فی مابین خود در پاریس گرد هم آیند. این گردهمایی به کنفرانس صلح پاریس معروف شد. این کنفرانس که ابتدا زیر نظارت شورایی مرکب از ده کشور متفق قرارداشت به تدریج با خروج کشورهای مختلف به سه قدرت بزرگ انگلیس و امریکا و فرانسه منحصرشد.

آن روزها پاریس محل رفت و آمد مقامات سیاسی از کشورهای مختلف جهان بود که هرکدام در پی آن بودند که منافع کشورخود را در تقسیم مجدد جهان تحکیم و تثبیت کنند. روزنامه نگاران و سیاستمداران و دیپلومات های مختلف در این شهر که عروس اروپا نام گرفته بود جمع شده بودند. فروغی نیز یکی از این دیپلومات ها بود. ایران در این زمان دستخوش حوادث بسیاری بود. احمدشاه قاجار پادشاه بود و وثوق الدوله(عاقد قرارداد معروف 1919) صدراعظم و نصرت الدوله فیروز(عامل دیگر قرارداد1919) وزارت خارجه را برعهده داشت. دراین زمان فروغی مدت شش ماه در اروپا همراه هیأت یادشده معطل مانده بودند و چنانچه این نامه نشان می دهد از سوی دولت ایران هیچ دستورالعملی برای آنها صادرنشده بود که چه مشی و برنامه ای را درپیش گیرند. سرانجام نیز ایران را در کنفرانس صلح نپذیرفتند و این هیأت به ایران برگشت. اما این نامه حاوی نکات بسیار جالب و ارزنده ای است که گوشه هایی از تاریخ ایران را بازمی نماید.

دراین دوران انگلیس به عنوان یکه تاز دنیا و ابرقدرتی بی رقیب جلوه می کرد. انگلیس و متفقین خود را فاتح جنگ جهانی می دیدند. هندوستان تحت سلطه انگلیس بود و پس از جنگ به سایر کشور ها نیز چشم طمع دوخته بودند. اغلب سیاستمداران دنیا در قبال قدرت انگلیس خود را حقیر و ناچیزمی شمردند. زبان زد بود که: در کف شیر نر خونخواره ای جز به تسلیم و رضا کو چاره ای

درایران هم اغلب مردان سیاست راهی جز کسب رضایت انگلیس نمی دیدند چرا که گمان می کردند هر آنچه لندن بخواهد همان خواهدشد. وقوع انقلاب شوروی در سال 1917 و درگیر شدن این کشور به مسائل داخلی خودش نیز مزید بر علت شده و بیشتر به یکه تاز بودن انگلیس کمک می کرد.

مذاکرات غیرشفاف و باندی

همزمان با اعزام فروغی و هیأت همراه به اروپا، دولتمردان ایران با انگلیس مذاکراتی را آغازکرده بودند. اصل ایده قرارداد 1919 را لردکرزن نایب السلطنه انگلیس در هند داد و پرسی کاکس در مشورت با وثوق الدوله مفاد آن را تهیه کرده بود. آنها درصدد بودند این قرارداد را که ایران را دربست در اختیار انگلیس قرار می داد توسط وثوق الدوله درایران به اجرا درآورند.2

از نامه فروغی چنین برمی آید که این مذاکرات کاملا" جنبه باندی و غیرشفاف داشته و حتی این هیأت دیپلوماتیک اعزام شده به اروپا را هم درجریان نگذاشته اند. هم انگلیس و هم دولت ایران هیأت اعزامی را به عنوان جریانی غریبه و نامحرم به حساب می آوردند.

فروغی می نویسد: "هرچه سعی کردیم با انگلیس ها نزدیک شویم و آنها را رام کنیم گفتند ما درطهران با دولت ایران مشغول مذاکرات هستیم و عن قریب نتیجه حاصل می شود. درلندن خواستیم اقدامات کنیم، خودمان به لندن برویم گفتند دولت ایران یا باید به توسط دولت انگلیس کار خود را صورت دهد یا به کنفرانس مراجعه کند. جمع هر دو نمی شود واین همه به اتکاء اوضاع طهران بود. به طهران مراجعه کردیم که شما چه مذاکرات با انگلیس ها می کنید ما را مطلع کنید و در هر صورت هیئت پاریس با هیئت طهران باید به موافقت یکدیگر کارکنند جوابی نرسید و حاصل کلام این که امروز که شش ماه می گذرد که ما از طهران بیرون آمده و قریب پنج ماه است در پاریس هستیم به کلی از اوضاع مملکت و پلتیک دولت و مذاکراتی که با انگلیس کرده اند و می کنند و نتیجه ای که می خواهند بگیرند و مسلکی که در امور خارجی دارند بی اطلاعیم و یک کلمه دستورالعمل و ارائه طریق، نه صریحا" نه تلویحا"، نه کتبا" نه تلگرافا"، نه مستقیما" نه بواسطه بما نرسیده. حتی اینکه در جواب تلگراف های ما به سکوت می گذرانند".3

بی توجهی به این هیأت دیپلوماتیک ایران از سوی دولت به آنجا می رسد که حتی از دادن هزینه های جاری به آنها خودداری می شود:"سه ماه است از رئیس الوزرا دو تلگراف نرسیده، استعفا می کنیم قبول نمی کنند. دوماه است برای پول معطلیم و نسیه می خوریم پول نمی فرستند"4

گرچه فروغی درجریان مذاکرات قرار نمی گیرد اما از برخوردها و خبرهای طرفین دولت انگلیس و دولت ایران به کنه ماجرا پی می برد و هدف انگلیس را چنین ارزیابی می کند:

"چیزی که از تلگرافات طهران و.... استنباط کرده ایم این است که انگلیس ها اوضاع طهران را مساعد و مغتنم شمرده اند که ترتیباتی داده شود که مملکت ایران از حیث امور سیاسی و اقتصادی زیر دست خودشان باشد. چون اوضاع دنیا و هیاهوهای ما در پاریس طوری پیش اورده که صریحا" و برحسب ظاهر نمی توانند بگویند ایران را به ما واگذار کنید می خواهند ایرانی ها را وادار کنند که خودشان امور خود را به ما واگذار کنند و امیدوار هستند که این مقصود در طهران انجام بگیرد و وجود ما در پاریس مخل این مقصود است... دولت ایران هم به کلی تمکین می کند و تسلیم است، یا می ترسد اقدامی بکند و خود را درعالم بی تکلیفی نگاه داشته و هم نمی داند چه بگوید".5

نقد نگاه های تسلیم طلبانه

اما فروغی در این نامه این نگاه را به نقد کشیده و به جای رابطه منفعلانه و تسلیم طلبانه، نوعی دیپلوماسی فعال و هوشیاری سیاسی را برای کسب منافع ملی ایرانیان پیشنهاد می کند:

"با همه قدرتی که انگلیس دارد و امروز یکه مرد میدان است با ایران هیچ کاری نمی تواندبکند. مجبوراست هر روز تکرار و تأکید کند که ما ایران را تمام و مستقل می خواهیم. ...فقط کاری که انگلیس می تواند بکند همین است که خود ما ایرانی ها را به جان هم انداخته پوست یکدیگررا بکنیم و هیچ کاری نکنیم و متصل به او التماس کنیم که بیا فکری برای ما بکن. البته من می گویم ایرانی ها با انگلیس نباید عداوت بورزند، برعکس عقیده من این است که نهایت جد را باید داشته باشیم که با انگلیس دوست باشیم و در عالم دوستی از او استفاده هم بکنیم. انگلیس هم در ایران منافعی دارد، نمی توان آن را منکرشد و صمیمانه باید آن را رعایت کرد. اما این همه مستلزم آن نیست که ایران در مقابل انگلیس کالمیت بین یدی الغسال باشد."6

در آن سال ها اعتقاد برخی دولتمردان براین بود که اگر با انگلیس مخالفت کنیم و همه شرایط آنها را نپذیریم ما را ازبین می برند. فروغی دراین زمینه می کوشد با منطق و استدلال ضعف این تفکر را نشان دهد:

"می گویند اگر خلاف میل انگلیس رفتارکنیم فرضا" اعمال قوه قهریه نکند اعمال نفوذ و دسیسه می کند. ملت را منقلب ساخته اسباب تجزیه آن را فراهم می کند. اگرکسی نمی گوید خلاف میل انگلیس رفتار بکنید فقط مطلب در حد تسلیم نسبت به انگلیس است که لازم نیست ما خودمان برویم و به او التماس کنیم که بیا قلاده به گردن ما بگذار. ثانیا" آیا حقیقتا" انگلیس می خواهد و می تواند این اندازه اعمال نفوذ و دسیسه نماید؟ بعد از آنکه بخواهد بکند آیا اگر قدری جدیت و صمیمیت باشد می تواند در اعمال نفوذ دسیسه کاملا" موفق شود؟ بعد از همه اینها آنچه از او احتراز می کنید آیا بدتر از آن چیزی است که به آن اقبال دارید؟"7

راه رهایی

اما فروغی ضمن نقد این افکار، خود چاره اساسی رهایی از وضعیت اسف بار زمان را نیز مطرح می کند:

"ایران اول باید وجود پیدا کند تا بر وجودش اثر مترتب شود. وجود داشتن ایران وجود افکار عامه است. وجود افکار عامه بسته به این است که جماعتی و لو قلیل باشند، از روی بی غرضی در خیر مملکت کار بکنند و متفق باشند. اما افسوس، بس گفتم زبان من فرسود."8

درنامه خصوصی که برای محمود وصال(وقارالسلطنه) در 17 دسامبر 1919 از پاریس نوشته ضمن تشریح اوضاع اروپا که درحال دگرگونی و التهاب است به اوضاع ایران اشاره کرده و از اینکه عرق ملی وهمبستگی ملی درایران وجود ندارد شکوه دارد:

"به عقیده بنده ما هیچ کار نباید بکنیم جز اینکه خودمان را درست بکنیم. عجالتا" "ما" در کارنیست. ما نیستیم. ما وجود نداریم وفقط همین عیب را داریم. یعنی عدم صرف هستیم که بدتراز وجود ناقص است. ...ملت ایران اگر وجود داشت، اگر در ایران افکار عامه مؤثر بود آیا دولت ایران جرأت می کرد این قرارداد اخیررا با انگیس ببندد؟ آیا دولت انگیس جرأت می کرد چنین ترتیبی را به دولت ایران تحمیل کند؟"9

درهمین نامه به مخالفت مدرس و همراهانش با قرارداد 1919 اشاره می کند و ضمن تأیید آن با نگاه به آینده باز هم بر ضرورت همبستگی ملی تأکید می ورزد:"می شنوم علما درطهران بر ضد قرارداد کاغذ مهر می کنند و افکار درهیجان است. اینها همه صحیح اما چه می خواهند بکنند؟ فرض می کنیم قرارداد باطل شد. بعد از آن چه می کنیم. برای زندگی خود چه فکری کرده ایم؟ چه طرحی ریخته ایم؟ کارهای خودمان را به که می سپاریم؟ چه اشخاصی برسرکار می آوریم؟ .....کار دنیا شوخی نیست، جدیت می خواهد، عقل می خواهد، دلسوزی برای مملکت می خواهد. اگر این چیزها در ما نیست باید آن را فراهم کرد و وقتی که این صفات جمع شد آن وقت به کارکردن مشغول شد. تا وقتی که جماعتی بالنسبه مهم با طرح عاقلانه و جدیت تامه در مملکت متفقا" درصدد اصلاح کار نباشند هیچ کار نخواهد شد و روز به روز بدتر می شود." ص75 جلد2

"اگرمردم مملکت خودشان در صدد اصلاح کار و متناسب ساختن اوضاع خویش با کیفیات خارجی نباشند قهرا" در تحت هدایت دیگران خواهیم بود. انگلیس نباشد امریکا خواهدبود یا مملکت دیگر. تصور نکنید با این فسادی که در ما هست اگر از امریکا استمداد کنیم بهتر از انگلیس است. هرکس باشد باید اختیارات را از ماسلب کند و به اراده خود عمل نماید. در آن صورت که ما استقلال را از دست داده باشیم مرا چه ابن یامین چه یهودا."10

"نتیجه ای که ازاین مقدمات می خواهم بگیرم اینست که باید کاری کرد که ملت ایران ملت شود و لیاقت پیدا کند و الا زیردست شدنش حتمی است. زیردست ترک(منظور عثمانی) نشود زیردست عرب می شود و اوضاعی که امروز در ملت ایران می بینم جای بسی نگرانی است. افراد مردم ایران مطلقا" یک منظور و مطلوب دارند و آن پول است و برای تحصیل پول از هر طبقه و جماعت و صنف باشند گذشته از دزدی و مسخرگی و هیزی فقط یک راه پیش گرفته اند که به اسامی مختلف آنتریک بازی و حقه بازی و تملق و هوچیگری و شارلاتی و غیره خوانده می شود و اسم جامع آن بی حقیقتی است و از این جهت است که ایرانی ها هیچ وقت با هم اتحاد و اتفاق نمی کنند و..."

"اگر بپرسید چه باید کرد و چاره چیست بی تأمل عرض می کنم باید ملت را تربیت کرد... اما تربیت ملت قسمت مهمی از آن البته به نشر معارف است....مهمتر از اینها آنست که فکری برای تقویت مایه اخلاقی ملت بشود.."11

پی نوشت:

1- باقرزاده محسن، مقالات فروغی، انتشارات توس، زمستان1387، جلد اول، ص62

2- غنی سیروس، ایران برآمدن رضاخان، ترجمه حسن کامشاد، انتشارات نیلوفر، 1377، ص 47 و 48

3- مقالات فروغی، ج1، ص66

4- همان، ص 67

5- همان، ص67

6- همان، ص 74 و 75

7- همان، ص75 و 76

8- همان، ص 79

9- مقالات فروغی، جلد2، ص74

10- همان، ص 77

11- همان، ص 69 و 70

روزنامه اعتماد، چهارشنبه بیست و پنجم فروردین १३८८ چاپ شد

خوشبختی

بعضی ها خیلی امکانات دارند اما احساس خوشبختی نمی کنند، چون خوشبختی را در چیزهایی می دونند که بدست نیاوردند
اما بعضی ها خوشبختی را در این می دانند که از آنچه دارند بهترین استفاده را بکنند پس همیشه احساس خوشبختی می کنند। در فرهنگ مذهبی به این می گویند:شکر

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

خوشنامی ازچه طریق؟

درآخرین روز سال گذشته تیتردرشت"منافع ملی فدای خوشنامی" بر تارک ضمیمه نشریه اعتماد جلوه گرشد که حکایت از دفاع نشریه از منافع ملی می کرد। اما وقتی متن مصاحبه را خواندم به نکته ای دیگر پی بردم।

اولا" تا پایان مصاحبه معلوم نشد این تیتر از کجای مطلب درآمده است. بخصوص که درمتن مصاحبه عکس آن آمده بود. آقای غنی نژاد علی رغم همه انتقادهایش علیه مصدق که قابل بررسی است خود اذعان می کند که: " مصدق از نظرسیاسی فاسد نبود و آدم وطن پرست و با جرأتی بود..". نفهمیدم چطور آدمی می تواند هم وطن پرست باشد هم منافع وطنش را فدای خوشنامی خود کند؟ حکایت کوسه ریش پهن است.

گذشته از این که لازمه چنین ادعایی حداقل این بود که مصاحبه کننده یا شونده ابتدا تعریفی از "منافع ملی" و روش تشخیص آن بدست دهد تا خواننده حداقل بداند با چه کلنگی باید تاریخ گذشته خود را تخریب کرده از نو بسازد. درغیراین صورت همچنان انگشت به دهان می ماند که چطور قرارداد 1919 که با درایت لردکرزن نایب السلطنه انگلیس در مستعمره هند و مدیریت سرپرسی کاکس نماینده سیاسی بریتانیا در خلیج فارس نوشته می شود "منافع ملی" ایرانیان را تأمین می کند؟ به نحوی که در این مصاحبه گفته می شود: "به نظر من از نظرسیاسی یک هنر بزرگی بود، برای این که انگلیسی ها را مقابل روس ها قرارداد و توازن نیرو ایجاد کرد".

شاید گوینده محترم منافع ملی ما را مانند عصر امتیازات دوره قاجار تعریف می کند که در مقابل هر امتیازی به روسیه، امتیازی هم به انگلیس یا هر قدرت دیگری که پیش آمد بدهیم و بگذاریم هر کدام از این خوان یغما به نوایی برسند و دیگر کاری به حکومت ما نداشته باشند.

اما جالب اینجاست که درآن زمان حتی لرد کرزن و حاکمان انگلیسی هند معتقد بودند که کاکس در مفاد قرارداد 1919 زیاده روی کرده و در صورت روشدن آن صدای اعتراض ایرانیان درخواهدآمد. به نظر آنان گروه سه نفری این طرح یعنی وثوق الدوله و نصرت الدوله و صارم الدوله بیش از اندازه وابسته به انگلستان شناخته شده اند و مردم به آنها اعتمادی ندارند. ص 48

اما منطقی که گوینده محترم در همه جا با تکیه بر آن از قرارداد 1919 دفاع کرده یا ملی کردن صنعت نفت را به باد دشنام گرفته دو نکته است: 1- نتیجه کار را باید دید 2- اقتصاد از سیاست جداست.

می گویند:"من سیاست های استعماری – امپریالیستی امریکا یا انگلیس را تطهیرنمی کنم. سیاست های آنها را سیاست های توسعه طلبانه امپریالیستی می دانم ولی اقتصاد آنها رانه. بحث نفت اصلا" به این مسأله باز نمی گردد".

نتیجه کار

اولا" ایشان که در ضمن گفت وگو از شعاردادن و حرف های شعارگونه زدن سخت انتقاد می کنند، برای اینکه خود به دام این بیماری نیفتند باید این نکته را روشن می کردند که نتیجه کار را چگونه باید مشخص کرد؟ اینکه بعد از انجام کار و گذشت چندین سال اکنون بیایید و اعلام فرمایید نتیجه چنین و چنان است حکایت کرامات شیخ ما می شود که شیره را خورد و گفت شیرین است. مگر مرحوم مدرس که با قرارداد 1919 مخالف بود غیراز این بود که از عواقب حاکمیت انگلیسی ها و نتیجه کار نگران بود؟

مگر وضعیت قبل از ملی شدن صنعت نفت در ایران نتیجه حضور انگلیس درایران نبود که یک انتخابات آزاد هم درایران نمی گذاشتند برگزارشود؟ و وقتی لازم دیدند کشور ما را اشغال کردند و حتی شاه ایران را هم پشیزی حساب نکردند؟ به هرحال مرحوم کاشانی و مصدق و حتی فدائیان اسلام و مراجع بزرگی چون آیت اله محمدتقی خوانساری و فیض و .. که چاره کار را در خلع ید از انگلیسی ها برشاهرگ اقتصاد کشور دیدند ایا غیراز این بود که از نتیجه کار روند گذشته به این جمع بندی رسیدند؟

با این منطق که باید نتیجه کار را دید و بعد قضاوت کرد چه مشکلی حل می شود؟ یعنی باید ایستاد کار به نتیجه برسد و بعد آن را محکوم کرد؟ در غیراین صورت مگر مصدق برای تثبیت دیکتاتوری نفت را ملی کرد و مگرمدرس برای تثبیت دیکتاتوری با رضاخان و یا قرارداد 1919 مخالفت کرد؟

ثانیا" با این منطق مگر انقلاب مشروطیت دو چندان خطا جلوه نمی کند؟ چون نتیجه آن چه شد؟ به جان هم افتادن مشروطه خواهان و تسلط دوباره محمدعلی شاه و به توپ بستن مجلس و بعد هم کودتای 1299 و ...پس انقلاب مشروطیت را هم می توان تخطئه کرد.

مبارزات مرحوم مدرس با دیکتاتوری هم با همین منطق مخدوش است. چون نتیجه ای جز کشته شدن خودش و تثبیت رضاخان حاصل نشد.

حتی انقلاب اسلامی موجود که شما دراین فضا سخن می گویید را نیز می توان با همین منطقه زیرسئوال برد. می گویند سفره نینداخته یک عیب دارد و سفره انداخته هزارعیب، از کجا معلوم اگر آن روی سکه که مصاحبه شونده و مصاحبه کننده محترم بر آن توافق دارند می شد نتیجه ای بهتراز این عاید ما بود؟

بحث برسر انتقاد نکردن از گذشته نیست که اتفاقا" بسیار کارپسندیده ای است و نیاز ملی ماست. نوشتن این نوشتار هم از همین باب است. طبعا" گوینده محترم این نقد را از باب انسداد سیاسی تلقی نمی کنند که نمی گذارند نقد کنیم. چرا که لازمه سنت انتقاد کردن، گفتن و شنیدن مستمر است.

سیاست و اقتصاد

گوینده محترم به درستی گفته اند:" ماباید این نکته را بفهمیم که هرکسی در دنیا به دنبال منافع خویش است ولی نباید ما مشکلات خودمان را به پای آنها بنویسیم". با این گزاره هر چه تأمل کردم درنیافتم که چگونه حکم می کنند که باید سیاست را از اقتصاد جدا کرد. می فرمایند:" اینکه انگلیسی ها ازطریق نفت نفوذ سیاسی دارند قابل انکارنیست. برای جلوگیری از نفوذ سیاسی آنها باید تدبیر سیاسی اندیشید نه اینکه اقتصاد را ابزارسیاست کرد". اما این که چگونه می شود در عالم واقع و نه صرفا" ایده چنین کرد سخنی است ناگفته که باز راه حل ارائه شده را در حد شعارهای سیاسی کلی باقی می گذارد، امری که گوینده منتقدان خود را بخاطر آن محکوم می کند.

اما نکته ای که یادآوری آن دراین فضا ضروری است سخنی است که در تارک مطلب به چشم می خورد و آن طرح ضرورت شکستن قدیسان و قهرمانان ملی است। این که ما ملت قهرمان پرستی هستیم و همواره دنبال قهرمان می گردیم عارضه ای است که نیاز به ریشه یابی فرهنگی، سیاسی، دینی و اجتماعی دارد. اگر بواقع ازاین عارضه نگرانیم به این ریشه ها بنگریم و آن را ریشه کنی کنیم و گرنه به عارضه بدتری دچار خواهیم شد که این سال ها در حال شکل گیری است. برخی با تخطئه و زیرسئوال بردن چهره های ملی و مقبول ملت می خواهند قهرمان شوند. چون خوی قهرمان خواهی هنوز زنده است طبعا" قهرمانانی جدید می طلبد. قهرمانانی که سنت تخریب را جایگزین نقد می کنند. خط بطلان کشیدن بر همه گذشتگان، نفی و طرد کردن هر الگو و تشکل و جریانی که درپی ایده ای تلاش می کند، سخنی هر چند برخلاف عرف گفتن. به هرحال وقتی شناگران زیادی وجود دارند شاخص شدن زحمت زیادی می طلبد اما برخلاف جهت شنا کردن آسان ترین راه تشخص است.

چاپ شده در روزنامه اعتمادهیجدهم فروردین 1388

خوشنامی ازچه طریق؟ نقدی بر مصاحبه دکتر غنی نژاد

درآخرین روز سال گذشته تیتردرشت "منافع ملی فدای خوشنامی" بر تارک ضمیمه نشریه اعتماد جلوه گرشد که حکایت از دفاع نشریه از منافع ملی می کرد. اما وقتی متن مصاحبه را خواندم به نکته ای دیگر پی بردم.

اولا" تا پایان مصاحبه معلوم نشد این تیتر از کجای مطلب درآمده است. بخصوص که درمتن مصاحبه عکس آن آمده بود. آقای غنی نژاد علی رغم همه انتقادهایش علیه مصدق که قابل بررسی است خود اذعان می کند که: " مصدق از نظرسیاسی فاسد نبود و آدم وطن پرست و با جرأتی بود..". نفهمیدم چطور آدمی می تواند هم وطن پرست باشد هم منافع وطنش را فدای خوشنامی خود کند؟ حکایت کوسه ریش پهن است.

گذشته از این که لازمه چنین ادعایی حداقل این بود که مصاحبه کننده یا شونده ابتدا تعریفی از "منافع ملی" و روش تشخیص آن بدست دهد تا خواننده حداقل بداند با چه کلنگی باید تاریخ گذشته خود را تخریب کرده از نو بسازد. درغیراین صورت همچنان انگشت به دهان می ماند که چطور قرارداد 1919 که با درایت لردکرزن نایب السلطنه انگلیس در مستعمره هند و مدیریت سرپرسی کاکس نماینده سیاسی بریتانیا در خلیج فارس نوشته می شود "منافع ملی" ایرانیان را تأمین می کند؟ به نحوی که در این مصاحبه گفته می شود: "به نظر من از نظرسیاسی یک هنر بزرگی بود، برای این که انگلیسی ها را مقابل روس ها قرارداد و توازن نیرو ایجاد کرد".

شاید گوینده محترم منافع ملی ما را مانند عصر امتیازات دوره قاجار تعریف می کند که در مقابل هر امتیازی به روسیه، امتیازی هم به انگلیس یا هر قدرت دیگری که پیش آمد بدهیم و بگذاریم هر کدام از این خوان یغما به نوایی برسند و دیگر کاری به حکومت ما نداشته باشند.

اما جالب اینجاست که درآن زمان حتی لرد کرزن و حاکمان انگلیسی هند معتقد بودند که کاکس در مفاد قرارداد 1919 زیاده روی کرده و در صورت روشدن آن صدای اعتراض ایرانیان درخواهدآمد. به نظر آنان گروه سه نفری این طرح یعنی وثوق الدوله و نصرت الدوله و صارم الدوله بیش از اندازه وابسته به انگلستان شناخته شده اند و مردم به آنها اعتمادی ندارند. ص 48

اما منطقی که گوینده محترم در همه جا با تکیه بر آن از قرارداد 1919 دفاع کرده یا ملی کردن صنعت نفت را به باد دشنام گرفته دو نکته است: 1- نتیجه کار را باید دید 2- اقتصاد از سیاست جداست.

می گویند:"من سیاست های استعماری – امپریالیستی امریکا یا انگلیس را تطهیرنمی کنم. سیاست های آنها را سیاست های توسعه طلبانه امپریالیستی می دانم ولی اقتصاد آنها رانه. بحث نفت اصلا" به این مسأله باز نمی گردد".

نتیجه کار

اولا" ایشان که در ضمن گفت وگو از شعاردادن و حرف های شعارگونه زدن سخت انتقاد می کنند، برای اینکه خود به دام این بیماری نیفتند باید این نکته را روشن می کردند که نتیجه کار را چگونه باید مشخص کرد؟ اینکه بعد از انجام کار و گذشت چندین سال اکنون بیایید و اعلام فرمایید نتیجه چنین و چنان است حکایت کرامات شیخ ما می شود که شیره را خورد و گفت شیرین است. مگر مرحوم مدرس که با قرارداد 1919 مخالف بود غیراز این بود که از عواقب حاکمیت انگلیسی ها و نتیجه کار نگران بود؟

مگر وضعیت قبل از ملی شدن صنعت نفت در ایران نتیجه حضور انگلیس درایران نبود که یک انتخابات آزاد هم درایران نمی گذاشتند برگزارشود؟ و وقتی لازم دیدند کشور ما را اشغال کردند و حتی شاه ایران را هم پشیزی حساب نکردند؟ به هرحال مرحوم کاشانی و مصدق و حتی فدائیان اسلام و مراجع بزرگی چون آیت اله محمدتقی خوانساری و فیض و .. که چاره کار را در خلع ید از انگلیسی ها برشاهرگ اقتصاد کشور دیدند ایا غیراز این بود که از نتیجه کار روند گذشته به این جمع بندی رسیدند؟

با این منطق که باید نتیجه کار را دید و بعد قضاوت کرد چه مشکلی حل می شود؟ یعنی باید ایستاد کار به نتیجه برسد و بعد آن را محکوم کرد؟ در غیراین صورت مگر مصدق برای تثبیت دیکتاتوری نفت را ملی کرد و مگرمدرس برای تثبیت دیکتاتوری با رضاخان و یا قرارداد 1919 مخالفت کرد؟

ثانیا" با این منطق مگر انقلاب مشروطیت دو چندان خطا جلوه نمی کند؟ چون نتیجه آن چه شد؟ به جان هم افتادن مشروطه خواهان و تسلط دوباره محمدعلی شاه و به توپ بستن مجلس و بعد هم کودتای 1299 و ...پس انقلاب مشروطیت را هم می توان تخطئه کرد.

مبارزات مرحوم مدرس با دیکتاتوری هم با همین منطق مخدوش است. چون نتیجه ای جز کشته شدن خودش و تثبیت رضاخان حاصل نشد.

حتی انقلاب اسلامی موجود که شما دراین فضا سخن می گویید را نیز می توان با همین منطقه زیرسئوال برد. می گویند سفره نینداخته یک عیب دارد و سفره انداخته هزارعیب، از کجا معلوم اگر آن روی سکه که مصاحبه شونده و مصاحبه کننده محترم بر آن توافق دارند می شد نتیجه ای بهتراز این عاید ما بود؟

بحث برسر انتقاد نکردن از گذشته نیست که اتفاقا" بسیار کارپسندیده ای است و نیاز ملی ماست. نوشتن این نوشتار هم از همین باب است. طبعا" گوینده محترم این نقد را از باب انسداد سیاسی تلقی نمی کنند که نمی گذارند نقد کنیم. چرا که لازمه سنت انتقاد کردن، گفتن و شنیدن مستمر است.

سیاست و اقتصاد

گوینده محترم به درستی گفته اند:" ماباید این نکته را بفهمیم که هرکسی در دنیا به دنبال منافع خویش است ولی نباید ما مشکلات خودمان را به پای آنها بنویسیم". با این گزاره هر چه تأمل کردم درنیافتم که چگونه حکم می کنند که باید سیاست را از اقتصاد جدا کرد. می فرمایند:" اینکه انگلیسی ها ازطریق نفت نفوذ سیاسی دارند قابل انکارنیست. برای جلوگیری از نفوذ سیاسی آنها باید تدبیر سیاسی اندیشید نه اینکه اقتصاد را ابزارسیاست کرد". اما این که چگونه می شود در عالم واقع و نه صرفا" ایده چنین کرد سخنی است ناگفته که باز راه حل ارائه شده را در حد شعارهای سیاسی کلی باقی می گذارد، امری که گوینده منتقدان خود را بخاطر آن محکوم می کند.

اما نکته ای که یادآوری آن دراین فضا ضروری است سخنی است که در تارک مطلب به چشم می خورد و آن طرح ضرورت شکستن قدیسان و قهرمانان ملی است. این که ما ملت قهرمان پرستی هستیم و همواره دنبال قهرمان می گردیم عارضه ای است که نیاز به ریشه یابی فرهنگی، سیاسی، دینی و اجتماعی دارد. اگر بواقع ازاین عارضه نگرانیم به این ریشه ها بنگریم و آن را ریشه کنی کنیم و گرنه به عارضه بدتری دچار خواهیم شد که این سال ها در حال شکل گیری است. برخی با تخطئه و زیرسئوال بردن چهره های ملی و مقبول ملت می خواهند قهرمان شوند. چون خوی قهرمان خواهی هنوز زنده است طبعا" قهرمانانی جدید می طلبد. قهرمانانی که سنت تخریب را جایگزین نقد می کنند. خط بطلان کشیدن بر همه گذشتگان، نفی و طرد کردن هر الگو و تشکل و جریانی که درپی ایده ای تلاش می کند، سخنی هر چند برخلاف عرف گفتن. به هرحال وقتی شناگران زیادی وجود دارند شاخص شدن زحمت زیادی می طلبد اما برخلاف جهت شنا کردن آسان ترین راه تشخص است.

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

یک سال بیشتر نمانده، پروژه ای برای آینده

درحالی که چالش برسرتاریخ گذشته همچنان ادامه دارد، اکنون با پدیده دیگری روبروییم که تاریخ آینده را رقم می زند. با روی کارآمدن دولت نهم ازسال 1384 یکی از مسائلی که همواره سوژه خبری این دولت بود مسأله امام زمان بود. کمک های مالی دولت به مسجد جمکران و جشن نیمه شعبان یکی از نمودهای این موضوع بود. شایعاتی نیز درباره رویکرد رئیس دولت نسبت به امام زمان بر سر زبان ها افتاد. موضوع صندلی خالی در جلسات کابینه و بشقاب خالی سر سفره هیأت دولت و یا جانمازی خالی جلو صف نماز و... همه دهان به دهان می گشت که با تکذیب کلی رئیس جمهور قدری فروکش کرد. اما گذشته از همه این خبرها که کمتر سند و مدرکی برایش ارائه می شد، انتشار کتابی در این موضوع بطور رسمی مسأله را از حالت شایعه و توهم درآورده و به صورت موضوعی قابل بررسی و جدی مطرح نمود.

همزمان با شروع کار دولت نهم کتابی با عنوان "دهه هشتاد، دهه ظهور" نوشته دکترسیدحسین سجادی توسط انتشارات هاتف منتشرشد. در این کتاب با تمسک به برخی روایات پیش گویی شده است که امام زمان تا پایان دهه هشتاد ظهور می کند.

دو سفیانی

دراین کتاب با استناد به برخی روایات و تعبیر برخی واژه های آن گفته شده است که قبل از ظهور امام زمان ع دو سفیانی ظهور می کنند که جنگی درمنطقه خاورمیانه به راه می اندازند. سفیانی اول شخصی قدرتمند است که در عراق ظهور می کند. وی آدمی سفاک و خونریزاست که نویسنده کتاب آن را با صدام حسین مطابقت داده است. سپس این سفیانی از لشکریان فردی به نام شعیب بن صالح شکست می خورد. سفیانی دوم که از فرماندهان یا مشاورن و معاون سفیانی اول است(ص 33) از منطقه سوریه برمی خیزد. وی با حمله به عراق و ضمیمه کردن آن به سوریه و حمله به لبنان برای سرکوب مقاومت لبنان و حزب الله و سپس ایران در پی آنست که طرح خاورمیانه بزرگ که از سوی بوش و محافظه کاران امریکا مطرح شده است عملی کند(ص83 و 84)

" دراین زمان امریکا که با قدرت تبلیغاتی ماهواره ای تلویزیونی به همراه قدرت اقتصادی و نظامی فوق العاده آن که در حدیث به عنوان دجال یادشده به خصوص امریکای امروز و غرب به رهبری بوش پسر و نئو محافظه کاران جنگ طلب اولا" برای خنثی کردن پیروزی های انتقاضه و نابودی آن یک کودتا یا قیام مسلحانه را در سوریه برنامه ریزی و پیاده می کند.... طبق حدیث با یک کودتا و یا شورشی داخلی در سوریه یکی از سران و فرماندهان نظامی بعثی شبیه صدام را روی کار می آورند...."1

"برخی از علما و از جمله علامه مجلسی اشاره نموده اند. از روایات دریافت می شود سفیانی اول احتمالا" صدام فرار نموده و به او ملحق می شود یعنی صدام که اکنون چهره ای است فراری و افسانه ای چون بن لادن احتمالا" در موقع مناسب به ادامه نقش خود می پردازد یعنی به عنوان مشاور و هم یک فرمانده به خدمت سفیانی در می آید مثل عمروعاص که به خدمت معاویه درآمد و قرارداشت"2.

" به علاوه به گفته شخصیت هایی چون بهلول عالم و عارف و دیگران از علما و کارشناسان سفیانی با نام و کنیه خاص خود و با سایر خصوصیات مندرج در احادیث هم اکنون درسوریه است و از ژنرال ها و فرماندهان ارتش سوریه و در حدود سن بازنشستگی است مثل صدام."3

سپس نویسنده شرایط زمان ظهور سفیانی دوم را با شرایط امروز منطقه مطابقت داده و همه مصادیق گفته شده را محقق می بیند:

" وقتی احادیث را می بینیم و مطالعه می کنیم می بینیم در این زمان درایران خراسانی است که هاشمی و یا سیدی است که در دست راست او علامت و نشانه ای و یا خللی است همانند آقای خامنه ای که اثرترکش انفجار بمبی بر آن است."4

" درعربستان حاکم آن عبدالله است و امیرعبدالله که هم اکنون همه کاره است. عبدالله یا ملک عبدالله ترورشده و حکومت عربستان به خاطر اختلاف در جانشینی او و اختلافات داخلی تضعیف می شود. آنچه که در جهت برنامه ها و اهداف امریکاست."

" دراین زمان و دراین دوره امام زمان عج ظهورنموده و قیام می کند تا این که سیدحسی در جنوب کوفه نزدیک دجله و فرات با او ملاقات می کند. سیدی حسنی از ایران است و نام او محمد است وخوش سیما، طبق حدیث وقتی او می اید و به قدرت می رسد آشوب می شود، مثل آشوب های تهران درسال 78 و اذیت و آزارها می بینید. آقای خاتمی درسال 76 وقتی در انتخابات شجره نامه خود را ارائه کرد دیدیم سیدی حسنی است"5

نویسنده سپس پیش گویی می کند که سفیانی دوم پس از حمله به اردن و لبنان و عربستان و عراق قصد ایران می کند که با مقاومت لشکرایرانی به سرداری شخصی به نام شعیب بن صالح روبرومی شود و از اوشکست می خورد ص88.

ّ" از ری (یا تهران) مردی به قدرت می رسد. چهارشانه و گندمگون(سبزه) و کوسه(یا ریش کم طبق احادیث دیگر) به او گفته می شود شعیب بن صالح با نیرویی چهار(یا چند) هزار نفره لباس ایشان سفید و پرچم ایشان سیاه است(یا تیره شبیه آرم ها و نشان های سپاه پاسداران) در مقدمه و سرآغاز ظهور مهدی است با کسی برخورد نمی کند مگر اینکه او را از پا درمی آورد. این شخص فرمانده و یا رئیس نیروهای ایرانی با مشخصاتی که شبیه احمدی نژاد رئیس جمهور ایران سبزه، با ریش کم و از اهالی ری یا اطراف تهران و در احادیث دیگر گفته شده او متوسط القامه است" ص45.

با این اوصاف نویسنده درسال 84 نتیجه گرفته است که به ظهور امام زمان چند سالی بیشتر نمانده است:

" از طرف دیگر طبق نظرکارشناسان از 40 مورد و نشانه زمان ظهور ظاهرنشده و قیام، حدود 37 نشانه ظاهرشده تنها سه نشانه متصل به ظهور ظاهرنشده، گرچه مقدمان آن محقق شده باشد یا از این نشانه ها حدود 93 درصد ظاهرشده اند. و احتمال 90 درصد و بیشتر در هرعلم و دانشی 100 درصد شمرده شده و براساس آن حکم می کنند...." ص91

" بنابراین سال های پیش روی ما سال های ظهور و قیام قائم عج است و نسبت به ظهور و قیام احتمالا" ما اکنون درسال هایی شبیه 55 و 56 هستیم نسبت به سال 57 و سال نهضت و انقلاب خونین و پیروزمند اسلامی ایران". ص91

" خداوند زمینه ها و شرایط ظهور و قیام را در زمانی اندک و کوتاه چون یک شب فراهم می آورد ودهه 50 اگر دهه انقلاب بود و دهه 60 دهه جنگ و دهه 70 دهه بازسازی و سازندگی تجدید قوا و تجدیدنفس، دهه 80 دهه ظهوراست و قیام قائم البته ان شاء الله". ص 92

نویسنده در پی این تحلیل برای شاهد مثال از قول آقای پناهیان درسال 80 و آقای توکل درسال 82 خبری از آیت الله بهجت نقل می کند که کسی با امام زمان در ارتباط بوده و ایشان هم نزدیکی ظهور را تأیید کرده اند:

"بشارت را حضرت آیت الله بهجت داده اند و این اخبار بسیار موثق است و کانال خبر هم محفوظ است اگر خواستید ارائه می کنم. ایشان ازیکی از دوستانشان با حضرت در ارتباط بوده اند و ملاقاتی با آیت الله داشتند. فردی از آقای بهجت می پرسد شما چیزی از مبشرات(بشارت و مژده دارید) ایشان می گوید بله. پرسیدم در این تشرف بحثی از ظهور هم شد؟ ایشان فرمود: آری مضمون سخن اقا این بود که ظهور بسیار نزدیک است.

آقای بهجت دراین جلسه این جمله را می گویند پیرها هم منتظر باشند".ص92

نویسنده سپس این جمله را تجزیه و تحلیل کرده چنین نتیجه گیری می کند:

"لازم به یادآوری است که اقای بهجت ایده الله آن چنان پیراست که کم وبیش پشت ایشان خمیده است حدود سن 90، یعنی جمله پیرها هم منتظرباشند از طرف ایشان یعنی یکی دو سال آینده نه بیشتر". ص93

ازسویی دیگر نویسنده براین باوراست که سال ظهور امام زمان عدد فرداست نه زوج:

"درحدیثی از اباعبدالله الصادق ع آمده است که ظهور و قیام قائم درسال فرد(هجری) است که بدون بررسی سند آن باید بگوییم احتمال این امر بیشتراست. لااقل آقای صافی در منتخب الاثر آن را بیان نموده که: قائم قیام نمی کند مگر درسال فرد، سال 1، 3، 5، 7، 9" ص 81

با این اوصاف با توجه به این که از دهه هشتاد دوسال بیشتر نمانده و اکنون سال 1420 قمری است و سال فرد قمری دراین میان 1421 است، از دیماه سال جاری که وارد سال فرد قمری می شویم باید این امراتفاق بیفتد.

این درحالی است که کتاب مزبور درسال 1384 منتشرشده است و از آن تاریخ 4 سال گذشته است. ضمن این که جرج دبلیو بوش که به نظر نویسنده کتاب همان دجال است در امریکا از رأس قدرت کنار رفته و در ترکیه که به زعم نویسنده اسلام گرایان سرکوب و حذف می شوند، اسلام گرایان قدرت یافته اند. ازطرفی سیاست های جنگ طلبانه امریکا مورد نقد صاحبنظران و سیاستمداران امریکایی قرارگرفته و هم اکنون دولت نهم درحال بازگشایی باب مذاکره با امریکاست. کما اینکه اخیرا" رئیس جمهور محترم دستور ایجاد دفترامریکا در وزارت خارجه خودمان را داده است.

از سوی دیگر این نکته قابل تأمل است که مطابق همان کتب و روایاتی که دراین کتاب مورد استناد قرارگرفته است کسی نمی تواند مدعی کند امام زمان را مشاهده کرده است.

در کتب مربوطه در متن نامه به علی بن محمد سیمری آمده است: "آگاه باش، به زودی افرادی از شیعیان من خواهند آمد که ادعای مشاهده خواهندکرد، هرکس چنین ادعایی کند کذاب و افترازن است" 6

بنابراین نقل قول از کسانی که مدعی اند با امام زمان ارتباط دارند و از قول ایشان پیام می آورند و یا سخنی نقل می کنند کذب و افترایی بیش نیست. اما اینکه وزارت ارشاد به چنین کتابی مجوز داده است بسیار جای شگفتی است.

همچنین در همان روایات نیز به این نکته اشاره شده است که زمان ظهور برای هیچکس مشخص نیست و تصریح شده است که کسانی که وقت تعیین می کنند دروغگویند " کذب الوقاتون".7

بنابراین نویسنده محترمی که این چنین دقیق وقت ظهور امام زمان را تعیین فرموده اند و حتی عنوان کتاب را " دهه 80 دهه ظهور" نام گذاری کرده اند با روایات فوق چه حکمی پیدا می کنند؟ ضمن این که اگر منطوق روایات تعیین وقت را بپذیریم باید پرسید چه کسی مسئول نشراکاذیب است و چرا بدین وسیله اذهان عمومی تشویش می شود و با اعتقادات مردم بازی می شود و نه تنها کسی متعرض این مسائل نمی شود بلکه برای نشر و پخش آنها نیز مجوز صادرمی گردد. به راستی وقتی این پیشگویی ها در عرصه تاریخی به وقوع نپیوندد به اعتقادات مردم خدشه وارد نمی شود؟

از سوی دیگر در تجربه تاریخی خودمان مگر سراغ نداریم امام زمان های دست ساختی که با زمینه سازی تراشیده شدند و گروهی از مردم نیز با تطبیق برخی قرائن و شواهد که همواره برای چنین مواردی پیدا می شود بدان ها گرویدند؟

پیدایش فرقه بابیه و بهائیه که درشرایط سیاسی و اجتماعی خاصی روییدند و استعمارگران نیز از آنها بهره برده و به تقویت آنها پرداختند مسأله ای بسیار عبرت آموزاست. آیا آنها که چینن تجربیاتی در فرقه سازی و جریان آفرینی دارند نمی توانند باردیگر چنین فتنه هایی برپا کنند؟ تفرقه های فرقه ای و اختلافات شیعه و سنی که درکشورهای منطقه درحال شکل گیری است و توسط عواملی دامن زده می شود آیا نمی تواند زمینه مناسبی برای تبدیل آن به یک جنگ فرقه ای درسطح کشورهای اسلامی و خلق سناریویی جدید با اشکال تازه تر گردد؟ آن چنان که استعمارگران را از پتانسیل فعلی کشورهای جهان سوم و بویژه کشورهای اسلامی برای مدت ها آسوده خاطر گرداند؟

بویژه آن که درکتاب دهه هشتاد چهره ای از امام زمان ارائه می کند که قابل تأمل است. نویسنده مدعی است امام زمان مورد نظر پس از شکست دادن امریکا در فلسطین، به صلح و عقد قرارداد با امریکا و جهان غرب و ناتو روی می آوردص 93. اما همین امام زمان به مدینه می رود و کنار قبر پیامبر را نبش قبر می کند و با دو خلیفه اول و دوم و پیروانشان تصفیه حساب می نماید ص 118 و 119. آیا به واقع امام زمان با امریکا و اسرائیل مصالحه کرده و علیه برادران اهل تسنن نبرد می کند؟

به راستی آیا این گونه طرح مسأله امام زمان، زنگ خطری برای جهان اسلام نیست؟ آیا علمای روشن بین صدای این زنگ را نمی شنوند؟

پی نوشت:

1- سجادی سیدحسین، دهه 80 دهه ظهور، انتشارات هاتف، 1384، ص 82 و 83

2- همان، ص 85

3- همان، ص 91

4- همان، ص86

5- همان، ص 86 – 87

6- علامه مجلسی، بجارالانوار ج51 ، ص 361

7- علامه مجلسی، بحارالانوار، ج52، ص 103

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

ارزیابی اصلاحات و منطق دوگانه

وقتی ازبرخی اصلاح طلبان می پرسیم اصلاحات چه کرد؟ موفقیت هایی را برمی شمرند ازجمله اصلاح وزارت اطلاعات، اصلاح ساختارهای اقتصادی، لوایح مترقی درزمینه های مختلف فرهنگی واجتماعی، تشکیل تشکل های گوناگون غیردولتی، رونق مطبوعات، گسترش آزادی ها، جلوگیری ازافزایش افسارگسیخته تورم، ایجاد اشتغال وغیره. این موفقیت ها را ناشی ازمدیریت کارامد وهوشیاری اصلاح طلبان درون نظام می دانند وبدان مفتخرند.

وقتی ازعلت ناکامی ها سئوال می شود، بی درنگ شنیده می شود نگذاشتند. به عنوان شاهدهم سیری ازفشارها همچون قتل های زنجیره ای، بستن مطبوعات، فاجعه کوی دانشگاه، فشاربرنمایندگان، پافشاری برساختاردوگانه سیستم اقتصادی، ضرب وشتم وزرا و استیضاح آنان، ترورحجاریان و...نام برده می شود.

اما واقعیت این است که موفقیت ها وناکامی ها دوحوزه مستقل وجدا ازیکدیگرنیستند که با دومنطق تحلیل شوند. البته دربالا بودن فشارها وکارشکنی ها تردیدی نیست. بقول رییس جمهورهر9 روزیک بحران آفریده اند. اما تردیدی هم نیست که برای مقابله با این بحران ها استراتژی وتاکتیک های گوناگونی رامی توانستیم اتخاذ کنیم واکنون جای ارزیابی دارد که آیاانتخاب انجام شده تاچه حد بجا و بازدارنده بوده است.

ازسوی دیگر می توان ازفضایی دیگر به فشارهای طرف مقابل نگریست. اگرعلت برخی شکست های ما دررفتارمخالفان اصلاحات بوده است، آیا رفتار وگفتارما درمیزان تحرک، انسجام وانگیزه مندی رقیب، هیچ نقشی نداشته است؟

اگر علت شکست ها وضعف های خودمان را به حساب مخالفان وعوامل خارجی بیندازیم، طبیعی است که جبران شکست ها وجلوگیری ازتکرار آنها واصلاح خطاها نیز دراختیار ما نخواهد بود.

محافظه کاران نیزدردوره حاکمیت خودشان همه تقصیرها وقصورها را به گردن دشمن می انداختند وخود را تبرئه می کردند. به همین دلیل آنها اصلاحات را امری بی معنی و زائد می شمردند.

البته این رویه در فرهنگ ما ریشه داراست. در دوران تحصیلات ابتدایی هم که از دانش آموزان نمرات درسی شان را سئوال می کنی وقتی نمره خوبی دارد می گوید بیست گرفتم و زمانی که صفر گرفته است می گوید معلم مان صفرداد.

اندیشه را با دشنه پاسخ نگویند

چهارسال از امضای فرمان مشروطه گذشته بود. مردم در میدان توپخانه ازدحام کرده اند تا به دار آویختن کسی را ببینند که خود از مدافعین و همراهان اولیه این انقلاب بود. طناب دار که تا کنون برای مجازات جانیان و اشرار به کار می رفت اکنون برای روحانی مجتهدی آماده شده است که آوازه اش در سراسر ایران پیچیده بود. شیخ فضل اله نوری عصر 13 رجب 1328 هجری قمری در مقابل نظمیه تهران درمقابل چوبه دار ایستاد و رو به مردم گفت: "خدایا تو شاهد باش که به این مردم گفتم این اساس مخالف اسلام است....". سپس موقع انداختن طناب به گردنش، عمامه اش را برداشت و آن را به میان جمعیت پرتاب کرد و گفت: " از سرمن این عمامه را برداشتند از سرهمه برخواهند داشت"1. شیخ درمقابل جمعیت تماشاگری که مرگ او را جشن گرفته بودند بالای دار کشیده شد و در دم جان داد. مردم از سر و کول هم بالا می رفتند تا لحظات آخر حیات او را به چشم ببینند. گویی استبداد با مرگ او نفس های آخر را کشیده و دیگر از این مرز و بوم رخت برخواهد بست. بعد از نیم ساعتی طناب دار پاره شد و جسد شیخ بر زمین افتاد، جسد را به داخل حیاط نظمیه آوردند و بر نیمکتی گذاشتند. مدیرنظام از مأموران نظمیه گزارشی از این صحنه می دهد که فضای کین آلود آن زمان را نشان می دهد:

"...مثل مور و ملخ از سر و کول هم بالا می رفتند. همه می خواستند خود را به جنازه برسانند. دور نعش را گرفتند. آنقدر با قنداقه تفنگ و لگد به نعش آقا زدند که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهنش روی گونه ها و محاسنش سرازیرشد. هر که هر چه در دست داشت می زد. آنهایی هم که دستشان به نعش نمی رسید تف می انداختند....."2

حتی وی ازمردی تنومند به عنوان " یک نفر از سران مجاهدین" نام می برد که در مقابل جمعیت می ایستد و بر روی جنازه شیخ ادرار می کند. مدیرنظام بعدها مشاهدات خود را از آن روز برای روحانیون دیگر بازگو کرده و اشک آنها را در می آورد.

ساعت چهار صبح تلفن نظمیه زنگ می زند و از طرف یپرم خان دستور می رسد که جسد را الساعه تحویل خانواده وی دهند. گرچه یپرم خان گفته بود این جسد را باید سوزاند اما گویا با وساطت عضد الملک نایب السلطنه موافقت می شود جسد شیخ به خانواده برگردد. شیخ را بدون برگزاری مراسمی در منزل دفن می کنند تا سال بعد که او را به قم منتقل می نمایند. این درحالی بود که همه مخالفان به نام مشروطه گریخته بودند و برای حفظ جان خود یا پنهان شده بودند تا آب ها از آسیاب بیفتد. یا چون محمدعلیشاه و امام جمعه به سفارت روس پناهنده شده بودند. اما شیخ همچنان در خانه ماند. گرچه از سفارت عثمانی تقاضا کرده بود به او پناه دهند اما پس از مخالفت آنان حاضرنشد علی رغم سفارشات طرفداران به سفارت روس که ازنظر او متعلق به بلاد کفر بود پناه برد یا حتی پرچمی را که برایش فرستاده بودند برای در امان ماندن خود بر سردرخانه بیاویزد. او این عمل را موجب وهن اسلام و شأن روحانیت خودش می دانست.

تصور می شد با کشتن شیخ راه دموکراسی و آزادی برای ملت هموار می شود، اما تجربه نشان داد که این راه به درازای یک قرن به طول انجامید و ملت به مقصود نرسید. برخورد تلخ مشروطه طلبان یا بهتر بگوییم فاتحان تهران با شیخ فضل اله نوری برای روحانیت بسیار سنگین بود. آیت اله نائینی که در آن زمان در نجف بود قبل از اعدام نوری خبرهایی شنیده بود که کار را بر وی سخت گرفته اند. به آیت اله خراسانی گفت اگر مشروطه خواهان او را بکشند آبروی علما خواهد رفت. خراسانی تلگرافی به تهران فرستاد تا جان نوری را از مرگ برهاند ولی تلگراف بعد از واقعه به مقصد رسید3. پس از این واقعه روحانیان مشروطه خواه در میان هم صنفان خود در مظان اتهام واقع شدند.

پیشینه

می دانیم شیخ فضل اله ابتدا با مشروطه خواهان همراه بود. بعد از امضای فرمان مشروطیت درمجلس شورای ملی به هنگام تدوین قانون اساسی که سیدین طباطبائی و بهبهانی هم بودند گهگاه شرکت می کرد. اما زمانی که قانون اساسی تکمیل شد و از او خواستند آن را امضا کند استنکاف کرد و درخواست مهلت نمود. پس از چند روزی اعلامیه داد که باید بندی به آن اضافه شود. او پیشنهاد کرده بود که بندی به عنوان نظارت علما بر قوانین مصوب در قانون اساسی گنجانده شود تا از تصویب قوانین مخالف شرع جلوگیری به عمل آید. کاری که در جمهوری اسلامی شورای نگهبان می کند. پیشنهاد شیخ درمیان مردم دو دستگی ایجاد کرد. برخی موافق بودند و برخی مخالف و کار او را کارشکنی تلقی می کردند. کار به جایی رسید که روز هشتم جمادی الاول 1325 قمری جمعیت عظیمی در جلو خان مسجد شاه تهران جمع شدند و خواستار دستگیری و تبعید شیخ شدند. کاربه جایی رسید که برای متفرق شدن مردم، آیت اله طباطبائی اجبارا" درجمع حاضر شده و نزد مردم تعهد نمود که مانع مخالفت شیخ خواهد شد و در غیر این صورت او را تبعید خواهند کرد4.

سرانجام کار به اینجا رسید که شیخ برای حفظ امنیت و ادامه فعالیت به حرم عبدالعظیم پناهنده شد. از این زمان شهرری مرکز فعالیت مخالفان مشروطه گردید. هر روز از آنجا خبری تازه می رسید. نشریه ای نیز منتشر می کردند و افکار و نظریات خود را در آن بیان می کردند. مشروطه طلبان از این مخالفت ها بیمناک بودند و چاپخانه ها از از چاپ این نشریه منع کردند. بیم آنان نشان می داد که از گسترش یافتن افکار شیخ هراس داشتند و این خود ضعف اندیشه ورزی آنان را می رساند. اما شیخ نیز دست از مخالفت برنداشت. آنها خود یک دستگاه چاپ سنگی به حرم عبدالعظیم آوردند تا خود نشریاتشان را به چاپ رسانند. بحث در باره این نشریات و محتویات آن از جمله بحث های مستمر نمایندگان مجلس شد. هرکس نظری داشت. برخی تأکید داشتند که باید جلوی آنها گرفته شود. نشریاتشان توقیف شود. اجتماعشان برهم زده شود. برخی مثل سیدحسن تقی زاده مخالف این امر بودند و می گفتند ما کار خودمان را بکنیم و به آنها کاری نداشته باشیم. از سوی شیخ تلگراف ها و نامه های زیادی به شهرها و علمای مختلف صادر می شد. ازآن سوهم نامه نگاری و تلگراف های چندی میان نجف و تهران و شهرستان ها در مخالفت با شیخ صادر می شد. شیخ انتقاداتش را به مشروطه از موضع شرعی بیان می کرد. از جمله انتقادات وی این بود: رأی اکثریت از نظر شرعی اعتبارندارد. تساوی حقوق همه افراد مخالف شرع است، کما اینکه میان اهل کتاب و مسلمانان و زنان و مردان قوانین شرع تفاوت می کند. آزادی بیان و مطبوعات یعنی هرکس هرچه علیه مبانی دینی خواست بگوید و این خلاف شرع است. قانون گزاری در حالی که قوانین شرعی مشخص است بدعت در دین است. شیخ در پاسخ به سئوالی درباره مشروطه این مطالب را توضیح داده بود و سرانجام نتیجه گرفت: "اگرکسی از مسلمین سعی در این باب نماید که ما مسلمانان مشروطه شویم این سعی و اقدام در اضمحلال دین است و چنین آدمی مرتد است". علمای نجف نیز علیه شیخ و افکار او فتاوایی صادرکردند.

مشروطه خواهان تلاش های بسیاری کردند که شیخ را از مخالفت بازدارند از جمله دست به دامان محمدعلیشاه شدند. از جمله شش تن از وکلای مجلس نزد محمدعلیشاه رفتند تا از او بخواهند مانع این تجمع شده و غائله را بخواباند. محمدعلیشاه با زیرکی خود را از جریان مخالفان مشروطه جدا کرده و ضمن دلجویی بسیار از وکلای مردم و حمایت لفظی از مشروطه، حتی دستخطی خطاب به نمایندگان داد که در آن خود را حامی سرسخت مشروطه طلبان معرفی کرد. این نامه در روزنامه مجلس شماره 162 صفحه 3 به چاپ رسیده است5.

درماجرای به توپ بستن مجلس اسنادی از شیخ به جا مانده که نشان می دهد او محمدعلیشاه را به سرکوب مشروطه خواهان ترغیب و تشویق می کرده است6. حتی برای به توپ بستن مجلس سوره فیل را می خواند. مجلسیان را به ابرهه و گلوله های توپ را به سنگ های ابابیل تشبیه می کند7.

نتیجه

اما نتیجه کار چنان می شود که بعد از سقوط استبداد صغیر و فتح تهران محمدعلیشاه مستبد به سفارت روس پناهنده می شود و جان سالم بدر می برد و حتی بعدها مستمری نیز برای وی مقرر می کنند. اما شیخ بنا به ملاحظاتی درخانه می ماند و توسط فاتحان محکوم به مرگ می گردد و همه کینه های انباشته شده برسراو خالی می شود.

اینک نزدیک صد سال از آن وقایع می گذرد. ایراداتی که شیخ به مشروطه خواهان می گرفت هنوز به عنوان یک فکر در جامعه ما زنده است و حضور قدرتمندی دارد. با وجود رشد فکری روحانیان از آن زمان تا کنون و آشنا شدن با تفکرات نو، نقد عالمانه و درون دینی در باره تفکرات شیخ فضل اله جای خالی دارد. دراین قرن این سنت که به جای نقد اندیشه ها، به مرگ آنان حکم دهیم بلای جان همه نیروهایی شد که خواستند فکری نو در اندازند. جا دارد بپرسیم آیا فاتحان تهران با اعدام شیخ او را ازمیان بردند یا تکثیر کردند؟

اگر شیخ فضل اله اعدام نمی شد چه اتفاقی می افتاد. طبیعتا" او دست از مواضع خود بر نمی داشت و همچنان در رد مشروطه و نقد تفکرات مشروطه طلبی سخن می گفت و می نوشت. درآن سو مشروطه خواهان مجبور می شدند به نقد های او پاسخ دهند و اندیشه های او را که مبتنی بر آموزه های دینی بود نقد کنند. درنتیجه برای دفاع از مشروطه به تبیین عمیق تر و منسجم تری می رسیدند که می توانست حوزویان را نیز قانع کرده و تفکرات واپس گرایانه را در جامعه با استدلال منزوی کند. یا اینکه مشروطه طلبان از پس نقد تفکر شیخ برنمی آمدند و مشخص می شد جنبش مشروطه حرکتی فاقد پشتوانه تئوری و انسجام فکری است. درنتیجه پیروزی مشروطه قدری زمان برمی داشت. حرف شیخ به کرسی می نشست و این گفتمان در حوزه سیاسی مسلط می شد. تفکرات این جریان در صحنه عمل به آزمون گذاشته می شد، کاری که به هرحال باید می شد. هم مشروطه خواهان فرصتی می یافتند که به ضعف تئوریک خود بپردازند و اندیشه را با دشنه پاسخ نگویند، رسمی که در یک صدسال گذشته همواره از این ملت قربانی تازه گرفته است.

هم این بدبینی و شکاف تاریخی میان روحانیان و روشنفکران پا نمی گرفت و رضاخان نمی توانست برای به قدرت رسیدن نزد علما قول دهد که اصل دوم متمم قانون اساسی یعنی نظارت علما برقوانین را اجراخواهد کرد و .....و... بسیاری دیگر. ای کاش پس از یک صد سال هزینه، عمیقا" به این نتیجه بزرگ رسیده باشیم که اندیشه را با دشنه نمی شود پاسخ گفت. تیشه زدن به هراندیشه ای باعث ریشه گرفتنش می شود.

اکنون هم از شیخ و هم مخالفانش می توان پرسید وقتی خدا از منکرانش می خواهد دلایلشان را طرح کنند و به گفت وگو بنشینند8، شما ازکدام جایگاه به مرگ مخالفانتان حکم می دهید؟

1- ترکمان محمد، شیخ شهید، ج2 ، مؤسسه رسا، 1363، ص 299

2- همان، صفحات 303تا 305

3-حائری عبدالهادی، تشیع و مشروطیت در ایران، امیرکبیر1381، ص200

4- شیخ شهید، ج2، گزارش ابن نصراله مستوفی، صفحات 167 تا 186

5- همان، ص 259- 260

6- شیخ شهید،ج1، ص220 نامه شیخ فضل اله نوری به مشیرالسلطنه

7- همان، ص105

8- سوره نمل آیه 64 و بقره 111 – بگو برهان خود را ارائه دهید اگر راستگویید

چاپ شده در مجله آیین ویژه مشروطیت