۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

مجالس ختم

* جمعیت زیادی آمده بود. همه انتظار داشتند فرزندان آن مرحوم از سجایای پدرشان جیزی بگویند. پسربزرگش چند بار از طریق بلندگوی مسجد به میهمان ها اصرار کرد که حتما" میوه هایی که جلویتان گذاشته اند بخورید. آخرین بار پشت بلندگو به مهمان ها گفت: برای شادی روح آن مرحوم حتما" میوه ها را میل بفرمایید، اگر هم نمی خورید در کنار بشقاب کیسه نایلون گذاشته اند آنها را ببرید، برای اینکه مرحوم پدرم عادت داشت هر مجلسی می رفت امکان نداشت چیزی از میوه و شیرینی که جلویش می گذاشتند باقی بگذارد!

*دختره مامانش مرده بود، توی ختمش گریه می کرد می گفت قربونت برم مامان که چقدر آن بالش صورتی رو دوست داشتی!

*مراسم ختم مادر یکی از دوستان بود. آخوند روی منبر همان حرف های کلیشه ای را در مدح مرده تکرار می کرد. اما یادش رفته بود که متوفی خانم است، در ذکر سجایای مرحومه می گفت ایشان بسیار آدم خوبی بود و با همه مهربان و صمیمی بود، ما با ایشان شب های زیادی با هم بودیم و صحبت می کردیم و...

* برای دفن آن مرحومه به شهرستان رفتیم، اما با تعجب دیدیم بچه هایش آنقدر حالت عادی و گاهی شاد داشتند که دیگران خجالت می کشیدند گریه کنند.

* ماه محرم سال 52 حسینیه بنی فاطمه توی سرچشمه فخرالدین حجازی منبر می رفت. در و دیوار پر از نوشته بود که خواهش می کنیم کسی صلوات نفرستد تا خود خطیب بگوید. یا نوشته بود حتی اگر نام پیامبر هم برده شد تا خطیب نگفته صلوات شما صلوات نفرستید. قبل از شروع سخنرانی باز یک نفر از بلندگو همین مطلب را تذکرداد. سخنرانی شروع شد و ایشان به مناسبتی نام حضرت محمد ص را برد و مردم در جا صلوات فرستادند. فخرالدین قدری ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد. در ضمن صحبت حادثه ای را تشریح کرد که ربطی به مذهب نداشت اسم یکی از آدم های حادثه محمد بود تا اسم او را گفت همه باهم صلوات بلندی فرستادند. فخرالدین عصبانی شد روی منبر شروع کرد بد وبیراه گفتن که ای خرها ای بیشعورها هر محمدی که صلوات ندارد. پس این در و دیوارها چه نوشته اند و...

* سفره ابوالفضل داشت. پرسیدم در این سفره با ابوالفضل چه می کنید؟ گفت از او کمک می خواهیم. گفتم چرا از خدا کمک نمی خواهید؟ جاخورد و گفت از خدا هم می خواهیم از ابوالفضل هم می خواهیم. گفتم مگر خدا کافی نیست که از ابوالفضل هم کمک می خواهید؟ باز بیشترجاخورد و ماند که چه جواب بدهد. گفتم آیا خدا زورش نمی رسد که یکی را هم به کمکش می طلبید؟ کم آورده بود گفت وای چه حرف ها می زنی؟

۱ نظر:

  1. مطالبی که می نویسید خیلی جالب اند. خستگی را از تن آدم در می آورد, خواندنشان.

    پاسخحذف